شروع کردم یه فهرست خرید بنویسم و بعد برش دارم و برم اقلامش رو بخرم. شروع کردم به نوشتن: دو پاکت سیگار کمل مشکی. بعد همینجا تموم شد. هرچی فکر کردم دیگه چی میخوام، دیدم بیهمهچی به سر شود، واقعاً. مثلاً چی بخرم؟ چیپس و پفک و نوشابه؟ ال و بل و جیمبل؟ خیلی وقته که این آتوآشغالها رو نمیخورم مگر گاهبهگاه محض تنوع، که همون مواقع هم مثلاً دیگه چیپس نمیتونم بیشتر از چند برگ بخورم. هیچی خلاصه فهرست خرید برای هر بار که میری از خونه بیرون چیز مسخرهایه. مگر اینکه آدم بخواد یه بار بره یه خرید کلّی بکنه و واقعاً به چیزهای زیاد و حیاتی نیاز داره. وگرنه، سیگار و دو کیلو سیبزمینی رو آدم یادش نمیره بخره. یه کتاب آشپزی دارم که برای روزهای آینده حکم اسلحۀ رستم رو برام داره و یکی از اولین توصیههای کتاب اینه که هرگز بدون فهرست خرید از خانه خارج نشوید. حالا باید برم جلوش بنویسم فاک آف عزیزم. اینقدر این توصیهات بیخوده که شاید بقیۀ چیزهات هم بیخود باشه مثل همین. اصلاً نوشتن دربارهش هم بیخوده. حیف وقت.
خرید اینترنتی هم چیز عجیبیه. دستکم برای من یکی خیلی عجیبه. مخصوصاً تو حوزۀ غذا. همیشۀ خدا بدون اینکه بدونم چی میخوام یا چی هوس کردم، سایت مربوطه رو باز میکنم و شروع میکنم به گشتن و آخرش چیزی رو سفارش میدم که حتی فکرش رو هم نمیکردم که ممکنه اون لحظه بخوام. (البته این مسئله استثنایی هم داشت که مربوط به زمانی میشه که قوت غالبم رو آنلاین سفارش میدادم. هر شب تقریباً میدونستم چی میخوام و همون رو سفارش میدادم.) امروز عصر هم گفتم بذار برم یه غذای چربی سفارش بدم که هم ناهار باشه هم شام. چیز خاصی تو ذهنم نبود. و نتیجه؟ الآن نشستم چای دارچینی با چیزکیک میخورم. و چیزکیک خیلی خوبی هم هست. از چیزکیکهای خوب روزگاره. حالا چی شد که از تلفیق ناهار و شام رسیدم به چیز کیک؟ این شد که داشتم میگشتم بین غذاها، بعد دیدم همهچی خب مثل سگ گرونه؛ یه غذای نرمال که دوست داشته باشم، کلی آب میخوره. بعد گفتم کاش یه جا فلافل داشت. یهو هوس کردم. دیدم هیچجا نداره. بعد گفتم بذار برم از سوپرمارکت، مواد اولیه بخرم، فلافل نیمهآماده هم بخرم و خودم درست کنم. رفتم تو منویی که نون ساندویچیهای بسیار خوشمزه داره. بعد دیدم عه، چیزکیکش یه تخفیف خوبی داره. و من هم خیلی وقته چیزکیک نخوردم. فوقع فی ما وقع.
تمومش کردم. واقعاً رمان خوبی بود. شخصیتهاش رو دوست داشتم و توش کلی چیز بود که باهاش حال کنم. مثلاً بهشدّت با این حال کردم که شخصیتها تو نیویورک، تو محلههای مختلفش، کلی رستورانِ خوبِ ارزون سراغ دارن. رستورانِ خوبِ ارزون، آرمان شکستخوردۀ زندگی منه. در وهلۀ اول بهخاطر اینکه دیگی واقعاً هیچی اینجا ارزون نیست. دیگه با چی حال کردم؟ روایتش که تقسیم میشد بین شخصیتها بدون اینکه راوی بخواد محدودیتی داشته باشه. فقط تو بخش «همه»، قسمت موریس هلر ضایع بود چون نقب میزد به ژورنال موریس و خب ژورنال موریس تبدیل شده بود به روایت اول شخصی که انگار جوری نوشته شده که تو این رمان جفتوجور بشه. یا مثلاً با این حال کردم که هیچ فراز و فرودی الکی به داستان تحمیل نمیشد. همهچی خیلی ارگانیک بود.
راستش خوشحالم بابت خوندنش. و بهخاطر اسمش هم ازش ممونم. سانست پارک البته محلهای تو بروکلینِ نیویورکه، ولی اسم واقعاً بامسمّایی برای این رمان بود، مخصوصاً با اون پایان خوبش. فکر کن محلهای تو تهران باشه به اسم «بوستان غروب»، محلۀ فقیرنشینی کنار یه قبرستون درندشت. خیلی بعیده هیچکدوم از ساکنین بوستان غروب، رمانتیسیسمِ مشخصی دربارۀ تماشای غروبِ خورشیدِ شازدهکوچولویی داشته باشن. منتهی اسم قشنگیه برای وبلاگی که دیگه قرار نیست هیچوقت اسمش عوض بشه. انگار اینهمه سال باید میگذشت تا برسم به بوستان غروب و توش بمونم، امید بُریده از همهچیز، مثل مایلز هلر.
روز دوم فروردین 1400، بارسا 6 تا به سوسیهداد زد و منم رمانی رو تموم کردم که سه روز پیش دست گرفته بودم. میتونه شروع خوبی باشه، بههرحال، حتی برای غروب.
دربارۀ بحران مالی سال 2008 که منجر به فروپاشی اقتصادی خیلی از کشورها و شهرها و شرکتها و افراد شد تا حالا چیزهای زیادی گفته یا نوشته شده؛ حتی فیلمهایی هم، چه مستند چه داستانی، دربارهاش ساخته شده که از همه شاخصتر فیلم «شرطبندی بزرگ» بود که از روی کتابی به همین نام ساخته شده. ولی هنوز خیلی از ابعاد قضیه برای خیلیها ناشناخته است و یکی از ابعادی که برای من ناشناخته مونده بود تا همین چندوقت پیش، نحوۀ رهاکردن خونههایی بوده که به مصادرۀ بانکها در اومده بودن. توصیفی که توی سانست پارک هست از بعضی خونههای رهاشده اینجوریه که بعضیها شیرهای آب رو باز گذاشتن و رفتن، بعضیها با پتک به جون دیوارها افتادن یا بعضیها دیوارها رو با گلوله سوراخسوراخ کردن، یا جا به جای خونه پیپی کرده بودن و کارهایی ازهمینقبیل. از سر خشم و عجز احتمالاً. و این مسئلهایه که بهنظرم جالبه، چون من هم این احساس خشم و عجز رو تجربه کردم و گاهی دلم خواسته جایی رو به آتیش بکشم و هرچی توش هست رو بسوزونم و خاکستر کنم و این نابودی ذرهای برام اهمیت نداشته باشه. اما اوقاتی که تسلط داشتم روی خودم و افکارم، دوست داشتم چیزها و آدمها رو در بهترین حالت ممکن رها کنم. بهنظرم تروتمیز رهاکردن هنر زنان خداست _ازبابت رعایت نزاکت سیاسی_ و ویرانه رهاکردن، یه جور اعلام شکست مفتضحانه است.
وقتی چیزی رو ویران رها میکنی، داری همزمان این پیام رو هم منتقل میکنی که من امیدی به بازگشت ندارم. یا دیگه میلی به بازگشت ندارم. یا دیگه اینجا نمیتونه جای من باشه. و البته این احساس عجیبوغریبی نیست. همۀ ما تو زندگی گاهی این احساس رو داشتیم که میخوایم بریم و پشت سرمون رو هم نگاه نکنیم. اما خب، شخصاً وقتی درگیر اون خشم و غضب نیستم، دوست دارم سالم و تمیز رها کنم. و واقعاً چه دلیلی داره آدم جوری یه جایی رو رها کنه که تمیزکاری و مرمتش بیفته گردن یکی دیگه؟ این رو بروبچههای clean up crew خوب میفهمن و میدونن گاهی یه جایی، یه شخصی، جوری ویران رها شده که مرمتش ممکن نیست و باید کوبید و از اول ساخت.
از مایلز هلر (پروتاگونیست سانست پارک نوشتۀ پال آستر) خوشم اومده. همونطور که از ویلی جی. کریسمس (پروتاگونیست تیمبوکتو نوشتۀ پال آستر) خوشم اومده بود، منتهی کمی کمتر. آستر بهوقت توصیف شخصیتهایی که میتونن از زندگیهایی که دارن دل بکنن و آوارگی پیشه کنن سنگ تمام میذاره. و اینکه مایلز عاشق دختری میشه که هنوز به سن قانونی نرسیده و دردسرهاش رو به جون میخره خیلی خوبه. خلاصه هیچی دیگه. این هم اول فروردین 1400 و بازگشت بیشکوه من به اینجا.
این چند وقت دوباره تونستم مثل آدم رمان بخونم. این بهترین اتفاق زندگیم بوده این اواخر. و دوست دارم این روند رو ادامه بدم، بخونم دیگه، دوباره، تا دم مرگ بخونم و بنویسم. الآن نوبت به سانست پارک رسیده و پسندیدهمش. و در ادامهش بقیۀ کتابهای آستر رو که دارم و نخوندهم خواهم خوند. تا حالا جز سلینجر و مارکز با هیچ نویسندۀ دیگهای همچین کاری نکردهم ولی فکر کنم دیگه وقتشه که وقتی شروع کردم به خوندن یکی، هر چیزی ازش دم دستم هست بخونم. و اگه خیلی خوب بود، هر چی ازش پیدا میشه رو. دو هفتۀ پیش درگیر ایشیگورو بودم و منظر پریدهرنگ تپهها و غول مدفون رو ازش خوندم که نخونده بودم و خیلی خوب بودن هر دو تا. خلاصه وقتی آدم از یه نویسنده بیشتر از یک اثر بخونه میبینه که هر کسی دغدغهای داره که هی میره سر وقت همون. مثل ایشیگورو که مهمترین دغدغهش رابطۀ حافظه و خاطره است.
میازاکی هم دیدم باز. بعد از سالها. احتمالاً باز هم ببینم توی عید. یا بعد از تعطیلات. میازاکی عالیه. البته میدونم دیگه همه نظرشون همینه ولی دلیل نمیشه من نگم.
شما چی خوندید یا دارید میخونید؟