امروز اولین سفر کاریم رو رفتم (یه شهر نزدیک) و یکی از مهمترین و خفنترین و جذابترین جاهای ایران رو دیدم که شاید 99 درصد ایرانیها حتی ندونن که همچین جایی هم داریم و از یکی از خفنترین و جذابترین و خوشفکرترین و عزیزترین آدمهای این دیار حدود یک ساعت حرف شنیدم. واقعاً به زحمتش میارزید. امیدوارم نتیجهاش هم بترکون باشه.
پ.ن.: ولی کارد به استخوانم رسیده ازلحاظ مضیقۀ خواب.
مدتها بود تعبیری به این قشنگی جایی نخونده بودم. امشب خوندم و یک بار دیگه به خودم آفرین گفتم بابت این اعتقاد که اکثر کتابهایی که دیگران نمیخرند و کنج کتابفروشیها خاک میخورند، نه تنها کتابهاییاند با قیمتهای مناسب، بلکه کتابهای خوبیاند ورای سلیقۀ عامه (البته استثناءهایی هم هست). تو خواب عشق میبینی، من خواب استخوان، که گزینۀ شعرهای اورهان ولی است را سال 1400 خریدم به قیمت 3100 تومن، چاپ سومش، سال 1391. در مقدمهای که احمد پوری، مترجم شعرها، در وصف شعر اورهان ولی نوشته، چنین آمده:
اما گذشت زمان ثابت کرد که جنجال او از نوع گرد و خاک راهانداختنهای مرسوم توسط بیمایگان نیست که فقط چند صباحی نام خود را بر سر زبانها میاندازند و بعد با اردنگی زمان از صحنه خارج میشوند.
هیچی دیگه، به دلم نشست. لمیده تو همین بیمایگی، یه روز با اردنگیِ زمان از صحنه خارج میشم. ایشالا.
تراشتگن عالی بود امشب. درخشان. سیوهای عالی داشت و همهچی. منتهی تو دقایق آخر بازی گل خورد. بعد از گلخوردن یه حرکتی کرد که نهایت قشنگی و زیبایی بود از دید من. پرید و با دستهاش یه حالت ای بابا درآورد. با اینکه بارسا سه تا گل جلو بود و اون گل خللی به پیروزی و قهرمانی وارد نمیکرد، اما از دید تراشتگن که، تکرار میکنم، عالی بود، اون گل دقایق آخر رئال یک شکست شخصی بود. من این ذهنیت رو دوست دارم. اینکه در سطح فردی نهایت سعیات رو بکنی تا کار خودت رو بینقص انجام بدی، و کمک کنی به جمع تا پیروز بشن. اون آخر ماخرا هم اگر شخصاً شکست خوردی، پیروزی جمعاً میشوره میبردش.
داشتم فکر میکردم چقدر دلم میخواد یه چند تا پیام قشنگ دریافت کنم تو این روزهای تاریک. کاش دوام بیاریم، کاش دوام بیاریم.
دیشب وسط کار، یه لحظه احساس کردم انگار همهچی تروتازه است باز. چرا؟ نمیدونم واقعاً. منشاء اون حس رو واقعاً نمیتونم شناسایی کنم، ولی میدونی مثل چی بود؟ مثل اون گیرودار اول آشنایی، وقتی تو هولوولایی که حالا چی میشه، اما زیاد هم برات مهم نیست چون هنوز روی طرف سرمایهگذاری نکردی. وسط کار بودم. داشتم یه متن تاریخی جدی رو ترجمه میکردم. حسه که اومد، با اینکه دلچسب بود، اما نذاشتم تسری پیدا کنه. بهش دستور دادم که دود شه بره هوا.
دوست دارین کدوم آهنگ رو یکی براتون با گیتار بزنه و شما باهاش بخونید؟
چند وقته دوباره برای آشپزی شوق و ذوق دارم. برای سرخکردن و تفتدادن پیاز و سیر و قارچ و سایر سبزیجات، حتی چیزهایی مثل فلفل دلمهای که قبلاً طرفدارشون نبودم، و پختن سینۀ مرغ و گوشت حتی. برای درستکردن سوپ خامۀ مخصوصم و خوردنش با نون سوپی سیری یا درستکردن دیپ پنیر برای خوردنش با چیپس حین تماشای سریال. جالب اینجاست که ایندفعه انگار یه آتیش درونیه و معطوف به بیرون نیست. یعنی دوست دارم برای خودم آشپزی کنم، نه کس دیگه. هرچند، خیلی خوشم میآد برای یکی آشپزی کنم و بعدش تماشا کنم که چقدر کیف میکنه از خوردن چیزی که درست کردم. یا اگه خراب کردم، بگه اشکالش چی بود تا دفعۀ بعد برطرفش کنم. آدم وقتی تو حالت آشپزباشی قرار میگیره، به همۀ چیزهای خوردنی یه جور دیگه نگاه میکنه. همهاش داره فکر میکنه خب دفعۀ بعد چی رو با چی بپزم و همنشینی کدوم مزهها تو فلان غذا بهتر میشه؟ هر بار که داره از جلوی یه عطاری رد میشه فهرست ادویههاش رو مرور میکنه تا ببینه چی کم داره، یا کدوم ادویه رو نداره و بهتره یه کم بگیره. خودم تو این مدت فلفل سفید و پاپریکا رو تبدیل کردم به ادویههای ثابت و اگر این دختره دارچین دوست داشت، اون رو هم مثلاً تو همهچی میریختم. یکی دیگه از فرایندهایی که خیلی خوشم میآد، مزهدارکردنِ چیزهای مختلفه. فیلۀ مرغ یا سویا یا اسفناج. این مزهدارکردن خودش میتونه حکمتی باشه برای زندگی. دیگه چی؟ نگم براتون از روغن زیتون. از سبزیجاتی که دارن توی روغن زیتون میپزن ... و نان آقا، نان. انواع و اقسام نان. نان محبوب جدیدم چاپاتاست، که اگر بلد باشی چطور باهاش رفتار کنی و چی باهاش بخوری، از بربری داغ و تازه هم برات محبوبتر میشه. و دیگه چی؟ امیدوارم قدر پیاز قرمز تازه رو بدونید و ازش راحت نگذرید.
بعد از مدتها، شب خوابیدم و صبح نسبتاً زود بیدار شدم.
آقا این چه حکایتیه که آدم رو وبلاگ کراش میزنه؟ همهتون همینطورید یا فقط من بدبختام؟ اگر میزنید بیاید بگید در حال حاضر رو کدوم وبلاگ کراش دارید.
*درضمن اگر براتون سؤاله، جا داره بگم خیر، این پست رو من ننوشتم، ولی شما محض گل روی من جوابش رو بدید :))