اینجنس هوای پاییزی برای من یادآور عشقهای گذشته است. یادآوریای که آغشته به حسرت نیست. صرفاً یکجور مرور خاطرات و عمری است که برم گذشته. وقتی بارون میآد، احساس تنهایی کمتری میکنم، چراکه جایی از وجودم هنوز چنگی که به تفکر جادویی انداخته رو رها نمیکنه و فکر میکنم بارون تجسم وجود یک مراقب کیهانیه. مراقب شاید کلمۀ درستی نباشه براش. بگذریم.
تو این یادآوریها، گاهی به نازنین هم فکر میکنم، هرچند به معنای متعارف کلمه عشقم نبود، اما خاطرههای زیادی از همون مدت کوتاهی که با هم حشرونشر داشتیم برام یادگار گذاشته. نازنین انگار تجسد سرشت تراژیک انسانِ خودخواه بود. انسانی که خودخواهیش نه تلاشی بود برای منفعتبردن از بقیه نه یه مکانیسم دفاع روانی، بلکه زندانی بود که با خودش حمل میکرد هرجا که میرفت.
زندان بان هم به نوعی زندانیه
همینطوره.