حالا چند ماهی از شنیدن آن خبر میگذرد. خبری که دردناک بود ولی زیاد عجیب نبود چون آدمها داشتند دستهدسته میمردند. و راستش را بخواهی، چون عجیب نبود آنقدرها هم درد نداشت. و آنقدر که باید دردناک نبود چون من وقت نداشتم _بهخیال خودم_ سر بخارانم، چه برسد به سوگواری. و زمان بر آن گذشت. خبر مرگ دوستی قدیمی، گیرم که چند سالی بینتان فاصله افتاده باشد و رفاقت مُرده باشد، دوستی که از تو یک سال هم جوانتر بوده، باید دردناکتر از این حرفها باشد، ولی وقتی آدمها دستهدسته میمیرند و تو بر این عقیدهای که خودت هم احتمالاً مُردهای و فقط قرار است کاغذبازیهای اداریاش تمام شود تا صدایت کنند، وقتی بر این عقیدهای که دنیا نشان داده دیگر جای ماندن نیست، که هر چقدر هم میدوی ذرهای احساس زندگی نداری، و خلاصه از همین دست اباطیل آبدوغخیاری جاری فیمابین جمیع جوامع، صرفاً شانه بالا میاندازی. و زمان بر آن میگذرد. سروکلّۀ بازماندهای پیدا میشود که او هم دوستی قدیمی بوده و گرد مرگ روی رابطۀ شما هم پاشیده، ولی او میآید و خاطرات دوستِ مُرده را زنده میکند و تو یادت میآید که چرا، کِی، چطور تصمیم گرفتی که قید آن رفاقت را بزنی. و وقتی قضیه را تعریف میکنی میبینی عصارۀ آن آدم همان بوده و اتفاق خاصی برای او نبوده، رذالتی نبوده از طرف او. ولی آن قضیه زهر شد توی قلب تو و نگهش داشتی و هیچوقت نگفتی _چه ملاحظهای در کار است که آدم حرفی را که باید، نمیزند؟_ و حالا خیلی دیر شده. روی آن خاطره خاطرهای نیامده و آن بیخودِ محض، آن کثافتِ محرزْ شده پررنگترین خاطرهای که از دوستِ مُردهات داری. دوستِ سابقِ مُرده. هرچی. و حالا دررابطهبا خودت هم فکر میکنی چه خاطرههای متعفّنی که رویشان هیچ خاطرۀ تازۀ خوشبویی سبز نمیشود. چقدر قلبِ پوسیده و خاطرات متعفن در این دنیا هست.
"تو بر این عقیدهای که خودت هم احتمالاً مُردهای و فقط قرار است کاغذبازیهای اداریاش تمام شود تا صدایت کنند"
عالی!!
هعی... :(
آی بالی...
آی آی بالی ...
اینی که دربارۀ خاطرات متعفن بود... چرا انقده قشنگ بود :(
من بلد نیستم راهنمایی بدم فقط همین که خودتو سرزنش نکن ::>_<::
ای بابا، قشنگی از وجودته. مرسی، سرزنش نمیکنم خودم رو، یا بقیه رو هم حتی :))