همۀ دورههای زندگی مزخرفاند و هر دورهای به شکلی. چند سال پیش مسخرگیِ اون دورۀ زندگیم به این شکل خودش رو نشون میداد که واسه هر وعدۀ غذایی که باید درست میکردم عزا میگرفتم و نمیتونستم و نمیدونستم و این حرفها. تو دورۀ فعلی اون مسخرگی مشخص دیگه نیست. هر چی دم دست باشه میتونم باهاش یه چیزی درست کنم برای خوردن. مسخرگیِ این دوره توی همین مهمنبودنه. دیگه مهمنبودن. اون دوره، هرچقدر هم مسخره، برام همهچی مهم بود، حتی غذایی که میخوام بخورم. یه جور intensity وجود داشت سر هر مسئلهای: غذا، رابطههام. گذشته. آینده. الآن دیگه اون intensity وجود نداره و این خودش راه به یه مسخرگی خاص داده که امیدوارم زود عوض بشه چون مهمنبودن هیچی واقعاً مسخره است.