پشههای اینجا سریعتر از اونی هستن که بتونم با دست بکشمشون و باید هرچه زودتر توری بزنم به پنجرهها و جلوی در. البته تا الآن چندتاییشون رو کشتم، اما واقعاً حوصلۀ این کار رو ندارم. آدم وقتی دو سال مجبور نباشه یه کاری رو بکنه، برگشتن اون اجبار خیلی چیز ضدحالیه. ولی این هم نبردیه برای خودش. انسان دربرابر پشه. یاد داستانکوتاه پشهای که هیچوقت ننوشتم افتادم. ایدهش رو ساخته و پرداخته بودم و تمام جزئیاتش رو در آورده بودم و یادداشت کرده بودم و فقط مونده بود اینکه بشینم بنویسمش. چرا ننوشتم؟ تنبلی. بیحوصلگی. خلق تنگ. این بیحوصلگی و خلق تنگ رو یه مدّت داشتم درمان میکردم. درمان موفقی هم بود. بعد از هم پاشید. کی بود؟ چهار، پنج سال پیش. بعد از یه تغییر نسبتاً بزرگ. کار زیادی هم لازم نبود بکنم، بعد از یه مدت هم خودبهخود افتادم رو غلتک. تصمیم گرفته بودم هر وقت دیدم خلقم داره تنگ میشه یا حوصلهم داره سر میره، خودم رو مینداختم زمین و شروع میکردم درازونشست رفتن. بعد از بار دوم یا سوم در روز، آدم دیگه میگه به زحمتش نمیارزه و سعی میکنه رو کاری که باید بکنه تمرکز کنه تا حوصلهش سر نره. یکی از خلوتترین و بهترین دورههای زندگیم شد از قضا. سه ماه هم طول کشید. و کمکم از درازونشست رفتن هم خوشم اومد و تلاش کردم تا به رکورد زمان ورزشکاریم برسم: 117 تا در 1 دقیقه. که خب حتی به نصفش هم نزدیک نشدم. ولی خوب بود. مهم این بود که به اون احساس اجازه ندی بشینه. مثل پشه و مگس که نباید بهشون اجازه بدی بشینن. چون همینکه نشستن شروع میکنن به آلودن و نیشزدن و بعدش دیگه فقط اعصابخردی هست و این چیزها.
خب پس، دوباره درازونشست و شاید هم اسکات با دمبل. برای رسیدن به رکورد زمان ورزشکاری؟ چرا که نه؟
+ ماراتن کتابخوانیای که دیگه الآن وقتشه شروع کنم.
بالی یاد جک گانتوس افتادم. میفته زندان (اون هم داستاناش مفصله، برای کالج نویسندگی مجبور میشه قاچاق کنه) بعد اونجا برای اینکه به خودکشی فکر نکنه، شنا میره هی.
برای اطرافه. مجموعه تجربههای جوانی که البته برای نوجوانه عملا.
ایول بالی. کتابه رو یه تورقی کردم ولی نخوندمش. بهنظرم خیلی این سیستم جوابه. فکرت رو کامل معطوف میکنه به اون عملی که داری انجام میدی.