خواهرم از خارِز دو تخته شکلات آورد. یکی خیلی جالب و جدید بود چون وسط شیرینیِ شکلات، تکههای شور یک جور مغز آجیلی که هرگز معلومم نشد چیست، حال آدم را جا میآورد. آن تخته به طرفة العینی خورده شد. هرکسی هم که خورد، خوشش آمد. آن یکی تخته شکلات معمولی بود. هنوز هم تمام نشده. چون شکلات معمولی به چه درد میخورد جز اینکه منتظر باشد آدم چای بریزد و برود سروقتش، یک تکه بکند و باز بگذاردش همانجا تا چای بعدی؟ درس زندگی مستتر در این شکلاتها را هم من نباید بهتان بدهم. خودتان پوستش را بکنید و مغزش را بخورید.