فکر می‌کنم به‌ش

ولی شاید اصلاً فکر نکردم به‌ش

فکر می‌کنم به‌ش

ولی شاید اصلاً فکر نکردم به‌ش

پنجاه و پنج: wind! carry me home

از بین تمام چیزهای ماورایی، من فقط به یه چیز، اونم نه تمام‌وکمال، باور داشتم: این‌که وقتی خیلی شدید و یک‌بند یاد یکی می‌افتم یا یکی می‌آد تو خاطرم، یعنی طرف به‌م نیاز داره و باید پیداش کنم و ببینم چه کمکی ازم بر می‌آد. نمی‌دونم این اباطیل کی و چطور درونی شده برام. شاید از دوران نوجوانی و جست‌وجو و تلاش برای شَمَن‌شدن این مونده تو وجودم. این مورد آخری که اتفاق افتاد، با آی.، ثابت کرد که این درست نیست و باید رهاش کنم. رفته بودم سفر و همه‌چی عالی بود، آب‌وهوا، غذا، معاشرین، تفریحات. ولی تمام مدت آی. تو فکرم بود و فکر می‌کردم الآن چطوری آخه می‌تونم کسی رو پیدا کنم که تو تمام شبکه‌های اجتماعی بلاکم کرده و راه ارتباطی‌ باش ندارم. آخرش به دوست مشترکمون پیام دادم و پرسیدم فلانی حالش خوبه؟ که بعد از چند روز جواب داد آره خوبه. و قضیه ختم شد. حالا هم دارم فکر می‌کنم کلاً دیگه این تصور رو بندازم دور. این باور سمّی مزخرف رو.


پ.ن.: مامان مریض شده بود و کمک لازم داشت و تو ویدئوکال‌ها، بروز نمی‌داد که چقدر حالش بده. یه بار دیگه من اصرار کردم که اگه لازمه من پا شم بیام. گفت تا شنبه به‌ت خبر می‌دم. فردا شبش، داشتم می‌خوابیدم، بین خواب و بیداری، صداش رو شنیدم که داره صدام می‌زنه. فرداش پا شدم رفتم و واقعاً لازم بود که برم. آدم نمی‌دونه با این چیزها چی کار کنه، درنهایت.

نظرات 1 + ارسال نظر
S یکشنبه 2 آبان 1400 ساعت 21:10

جدی در دوران نوجوونی دوست داشتی شمن بشی و تلاش هم کردی براش؟
خیلی جالبه.

آره، خیلی هم جدی و پیگیر :))
به یکی از دو تا از قابلیت‌هاشون هم رسیدم مثل لمس شفابخش. دورانی بود.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد