یه عوالمی هست از غرقهشدن در کارهایی که آدم انجامشون رو دوست داره، و بودن در اون عوالم گاهی از همهچی بهتره. فرآیند این غرقهشدن آهسته است. با این شتاب همیشگی و ککهای جاودانهای که به تنبانهامون افتاده، سازگار نیست. آدمیزاد هم موجود ضعیفیه. اینرسی روانی ما اکثر اوقات مانع از این میشه که درنگ کنیم و تو وضعیتهای تکراری، تصمیمهای جدید بگیریم. بهخاطر همین اگر آدم یه جایی قطار زندگیاش افتاد رو ریل سریعالسیر، سخت بتونه ترمز رو بکشه و ریل عوض کنه. همونقدر سریعالسیر میره تا یه جایی از ریل خارج شه و فاجعه به بار بیاد. آخ که چقدر دلم آهستگی میخواد. در ضمن این رمان میلان کوندرا به همین اسم، رمان خوبی نیست. ایدۀ کلیش قشنگه ولی اجراش پیشپاافتاده است. ولی اگر گیر آوردید بخونیدش.
اینی که میگی رو نشنیدم، اسمش رو میدونی؟
اولش فکر کردم آهنگ روتین اش رو میگی ولی اون موضوعش فرق داره
نه روتین نیست از قضا :))
اسمش The Pin Drop ئه. داستانش فکر کنم تو کتابچۀ آلبوم باشه. از لیریک زیاد مشخص نیست چی به چیه.
آره اصلا آخه احتناب ناپذیره. سازش فیزیولوژیکی که یه اجباره برامون، ولی جدای از اون، عادت کردن به روتین روزمره هم تو ذاتمونه و نمیتونیم کاریش کنیم، خوبی هایی داره ولی روزمرگی بیش از حد دیگه گند میزنه تو خلاقیت و تصمیم گیری آدم.
من نمیدونم با چی این حسو میگیرم. شاید با کلنجار رفتن با یه چیزی برای رسیدن به جواب. با اینکه یادگیری رو دوست دارم ولی در حین یادگیری این حسو ندارم. ولی موقعی که دارم اون چیزایی که یاد گرفتم رو به مرحله ی اجرا در میارم و به چالش می کشمشون، اونموقع غرق میشم قشنگ.
استیون ویلسون یه آهنگ خیلی باحال داره دربارۀ همین روتینهایی که نمیتونیم ازشون خلاص شیم. داستان یه گیتاریست خیابونیه که هر روز میرفته یه جا گیتار میزده و بعد اینقدر این روتین براش مهم بوده که حتی بعد از مرگش هم روحش میره همونجا گیتار میزنه.
یک بار دیگه هم کامنت گذاشته بودم، فکر کنم ثبت نشده.
این حسی که میگی رو من خیلی وقته که تجربه نکردم و فکر می کنم به خاطر استرس باشه. هیچ ایده ای ندارم که چطور می تونم برش گردونم.
از میلان کوندرا فقط بار هستی رو خووندم که به نظرم شاهکاره. الان توی برنامه ام هست که laughable loves رو ازش بخوونم، هر چند که فکر می کنم چندان خوب نباشه.
آره. تاجاییکه یادمه این اولین کامنتیه که ازت میگیرم.
استرس نقش پررنگی ایفا میکنه قطعاً، ولی استرس عامل زیرینی نیست، خودش سمپتومه اینجا. باید ببینی از چی ناشی میشه اون استرس و اون عامل رو از بین ببری. کلاً که خیلی سخت شده. هم پیدا کردن چیزی که آدم توش غرق بشه هم متعهدشدن بهش. دربارۀ تبهکاری گوشیهامون هم که پژوهش زیاد انجام شده و مقاله و کتاب زیاد نوشته شده. اکثراً نمیتونیم بدون نگاهکردن به گوشیمون هر از چندی، روزگار بگذرونیم. یه جور اعتیاد خیلی ناخوشایند که باعث اضطراب هم میشه.
من از کوندرا چند تا خوندم. بار هستی رو اتفاقاً دوست ندارم. کلاً دوسش ندارم. بهنظرم داستاننویسِ معمولیایه، اما کارهای غیرداستانیش خیلی جذابه برام. البته شاید چون داستانهایی که خوندم ازش ترجمه به فارسی بوده و مترجمهای خوبی نداشته. اگر ترجمههای انگلیسی کارهاش رو گیر بیارم و بخونم راحتتر میتونم تصمیم بگیرم :))
یاد انیمیشن soul افتادم، انجام چه کاری به تو اون غرق شدن و آهستگی رو میده؟
و اینکه آره، این اینرسی روانی خیلی بده، ولی خارج شدن اجباری از موقعیت های روتین میتونه کمک کنه، منظورم اینه که با عوض شدن مثلا محیط زندگی (که یه بخش بزرگی از روتین ما رو تشکیل میده)، یه کم تواناییمون برای گرفتن تصمیمات جدید و خارج شدن از عادات قدیمی بالاتر میره
ولی خب دوباره به اون هم عادت می کنیم و کامفرت زون جدید و ادامه ی اینرسی و انجام دادن دوباره و دوباره ی یه سری کارای بی معنی ...
کتابخوندن، ترجمه و یادگیری زبان جدید برای من این غرقگی رو داشته همیشه. تو چی؟
من آخرینباری که بهوضوح حسش میکردم و لذت میبردم ازش، چند سال پیش موقع یادگرفتن آلمانی بود اون اوایل مسیر که همهچی تازه بود.
آره، این چرخۀ باطلیه. ولی کلاً روتین چیز بدی نیست، فوریتهای کاذب و شتابی که به خودمون تحمیل میکنیم بده. بعد کار به جایی میرسه که از هیچی لذت نمیبریم مگر اینکه خرق عادت باشه. درحالیکه همین چای یا قهوهای که اول روز درست میکنیم میتونه لذتبخش باشه.