یه وقتهایی آدم مازوخیسته و میخواد از این نمد برای خودش کلاهی ببافه. مثل بچهها که با دندون لقّشون بازی میکنن. از اون درده لذّت میبرن. ولی خب فرق بچهها با حافظ همینه که بچه عجالتاً در همون حال کلاه خودش رو میبافه. حافظ ولی نه. ایشون یه غزل داره مطلعش اینه: روشن از پرتوِ رویت نظری نیست که نیست / منّتِ خاکِ درت بر بصری نیست که نیست. ادامه پیدا میکنه تا میره میرسه به بیت آخر، که شاهکاره: غیر از این نکته که حافظ زِ تو ناخشنود است / در سراپای وجودت هنری نیست که نیست. سراپا مازوخیسم. امروز که به ج. فکر میکردم یاد این افتاده بودم.
دوست دارم، یا حتی بهتره بگم نیاز دارم، یه روز پا شم برم شهرکتاب کذایی به امید اینکه ه.ز. بیاد و بتونم ازش بپرسم این غزل دقیقاً چی میگه. البته خب خودم میدونم چی داره میگه. ولی میخوام دقیقتر و بهتر بدونم و ه.ز. همۀ این چیزها رو بلده. و خیلی چیزهای دیگه که به من یاد داد تو اون چند سال رفاقت. حالا عجالتاً ه.ز.-در-رفته، بذار بگم که این یادداشت خیلی بیخودیه که اساساً نباید نوشته بشه. ولی منباب همون تخلیه بذار بگم که روز کاری بدی بود. روز اجتماعی بدتری بود حتی و روز فیفایی خیلی خیلی تباهی بود چون هم کلی پول پیاده شدم هم کلی باختم. هم اینکه رفتیم بعدش جایی که نباید و باز کلی پول بالای کتاب دادم که فدای سرم. ولی عطف به این اوضاع مالی ناجور، حرکت ناشایستی بود. شاید از فردا شروع کردم به گشتن دنبال مشتری برای یه سری از کتابهام. بفروشم بره دیگه میخوام چی کار؟ امیدوارم فردا منحیثالمجموع روز بهتری باشه. و پسفردا حتی بهتر تا پنجشنبه که تعطیلام و شاید بتونم یه کار خوب بکنم بالأخره، بعد از مدتها.
ه.ز.، یادش به خیر، این حرف از دهنش نمیافتاد که «تو خروسی با، بانگی گو...». خودمونیش این میشد که حالا تو یه گهی بخور، یه خودی نشون بده، تا بعد داخل آدم حسابت کنیم. قبل از تمام این داستانهای مرتبط با بانگگویی. حالا اگر دیدمش بهش میگم آقا من هم خروسی بودم، هم بانگی گفتم، ولی هنوزم بهتر از نشستن رو اون چارپایۀ چوبی بلند و خوندن ابله، کاری در زندگیم نکردم.