دیشب خواب عجیبی دیدم. البته صبح، طی آخرین چرتم قبل از بیداری بود. خواب دیدم که روی صفحۀ تلویزیون عکس دوست مردهام پخش میشه و گریه میکنم. من چرا براش سوگواری نکردم؟ فرصتش رو نداشتم؟ مهم نبود برام؟ حالا چطور میتونم سوگواری کنم؟ باید به ف. بگم یه روز ببردم سر خاکش، شاید بتونم بشینم زارزار گریه کنم براش و رها بشم ازش. کاش هیچوقت ف. برام نمیگفت چندوچون مرگش رو. کاش اینقدر. کاشکی. کاش. هیهات. یه آهنگ خیلی خوب داشت گروه Morphine، توش میخوند «بزرگترین ترسم اینه که اگه ولت کنم، بیای تو خواب خفتم کنی.» هیهات. یه کم هم یاد جیگ افتادم امروز. همون دختر داستان همینگوی که میگفت وقتی ازمون گرفتنش دیگه مال ما نیست. حالا بشین و تماشا کن که حتی هوا رو هم ازمون گرفتن و نمیتونیم پسش بگیریم. 10 تا اپیزود تو یه فصل چی بود که دیگه نمیسازن؟ همون رو هم ازمون گرفتن. یه وقتهایی مطمئنام ترجیح میدم تو یه سفینه سرگردون بشم تو این کائنات بیدروپیکر تا فقط دیگه رو زمین نباشم. طی این چند روز اخیر ش. و ج. بهم ثابت کردن یکی مثل ن. استثنای یک در میلیونه و باید قدرش رو دونست. که من ندونستم و باز هم هیهات. یاد ابر شلوارپوش مایاکوفسکی هم افتادم راستش. فازش چی بود ماریا؟ مدیا کاشیگر خداپرست نبود که بگم خدا بیامرزدش، ولی خوب بیلیارد بازی میکرد و دلم برای دود و دم اتاق بازیش که زیر چراغ تلنبار میشد تنگ شده. برای بابا هم. کی این اردیبهشت تخمی تموم میشه؟