عتیقهفروشی بود که توی مغازهاش، گلدونهای نفیس و قیمتی زیادی داشت که یکیشون از همه شاخصتر و گرونتر بود. این عتیقهفروش، شاگرد نوجوانی داشت و هر روز این شاگرد بینوا رو با ترکه به باد کتک میگرفت مبادا بزنه و اون گلدون گرانبها رو بشکنه. چنان که افتد و دانی، روزی شاگرد از قضا میزنه و همون گلدون رو میشکنه. با خودش فکر میکنه دیگه کارم ساخته است و حتماً میکشدم. اگر وقتی که گلدون رو نشکونده بودم اونجوری سیاهوکبودم میکرد، ببین حالا که شکستمش چه بلایی قراره سرم بیاره. خلاصه، عتیقهفروش از راه میرسه و میبینه گلدون شکسته. در کمال خونسردی شاگردش رو صدا میزنه و میگه برو جارو و خاکانداز بیار و دستهگلی که به آب دادی رو جمع کن. شاگرد میگه همین؟ نمیخواین تنبیهم کنین؟ عتیقهفروش در جوابش میگه کتکت میزدم که حواست رو جمع کنی و گلدون رو نشکنی، حالا که شکستیش دیگه چه فایده؟
=)))
اون یه گلدون گران بها تو زندگیامون چی هست؟ لایف ایتسلف؟
نه دیگه برنامۀ کلید اسرار نیست که :))
تد تاک: چگونه از یک عتیقه فروش عمیق بودن را یاد گرفتم! (((:
:)))) 3 میلیارد بازدید در دو روز.
باگش اینه که استراتژیش یک بار مصرفه =)))
:)) آره خب، ولی نکتهاش اینه که هیچکدوم از ما بیشتر از یه گلدون گرانبها نداریم تو زندگی و باید مراقب همون باشیم.
ببین! فلسفه است که این نکات ریز رو بر تو عیان میکنه، نه علم :))
[خوشحال از کرهای که از آب گرفته کامنت را تأیید میکند.]