چند روز پیش بیدار شدم و دیدم آبریزش بینی دارم (بدون هیچ علامت دیگهای) و فکر کردم خب لابد شب خیلی سرد شده بوده (هیتر برقی دارم که شبها خاموشش میکنم و با پلیور میخوابم) و لذا شاید ربطی به سرما داره و ایشالا گربه است و اینها. عصر تو دفتر دیدم رفتهرفته قورتدادن آب دهنم داره سختتر و دردناکتر میشه. بعد هم عطسه شروع شد. گفتم خب سرما خوردم دیگه، بعد از سه چهار سال که کووید بوده همهش. هیچی. فرداش مریض بودم و سر کار قوی ولی توی خونه برای خودم لوس و نقنقو شده بودم تا اینکه میکاسا اومد ازم کمی مراقبت کرد و خودم رو برای اون لوس کردم. مثل بچگیهام هم تخس و پدرسگ شده بودم و هرچی میگفت این رو بخور اون رو بخور میگفتم نمیخورم ولم کن. القصه، فرداش که پنجشنبه بود بهتر شده بودم و تا لنگ ظهر خوابیده بودم و دوست داشتم سرشب یا عصرش با یکی برم بیرون (تقریباً خوب شده بودم و علیالظاهر مشکل و علامتی نداشتم) که معالأسف و فِی السَّماءِ رِزقُکُم، هیچکس نبود. به هفت یا هشت نفر زنگ زدم. خیلی از رابطههایی که فکر میکردم چراغشون هنوز نسوخته رو امتحان کردم و دیدم عه، سوخته.
هیچی دیگه، پا شدم رفتم انقلاب هم جیرۀ روزانۀ قهوهام رو و هم یه کاسه آش مقوی بخورم. چه قهوۀ تخمیای میده این روزها شیرینی فرانسه. گُه توش واقعاً. شلوغ و بیکیفیت و بد با خدمۀ جدیدی که یکی از اون یکی بیشعورتر و بیپرنسیپترن. کیفیت شیرینیهاش هم افت کرده مثل چی. ولی براونیهاش تازه و خوب بود ولی چیزکیکش که قبلاً خیلی خوب بود افتضاح بود. آش هم که هیچی، سید مهدی هم اُفت کرده. تُف توش. برگشتم خونه و نشستم پای کار و حسابی از خودم کار کشیدم و شبش خوابیدم و فرداش بیدار شدم و باز کار و بعد دفتر و همینجوری گذروندم تا شبش رسیدم خونه و هنوز حالم نسبتاً میزون بود و فکر میکردم دوران نقاهتم داره سر میشه دیگه. تا اینکه فردا صبحش بیدار شدم و دیدم که ای دل غافل، نفسم تنگه و سرفههای ریز دارم و انگار همۀ بدنم چرکه. هیچی دیگه، ولی ضعف و بیحالی و اینها نداشتم و نشستم پای کار و بعدش هم دفتر و شب که برگشتم خونه، اصلاً دیدم واویلا. یه درد مزخرفی دارم یه جایی که نباید و هی میآد و میره و گفتم حتماً ریهام عفونی شده پدرسگ. روحیهام هم ضعیف شده بود و دلکم شکسته بود و دلبرکم نمیتونست بیاد و اینها و گفتم عیب نداره. میرم خونه و پلاسیبو درمانی میکنم، توکل به خدا.
ظهری سر راه ویتامین ث و زینک خریده و خورده بودم. شب که رسیدم خونه، دیدم نفسم تنگتره و سرفههام شدید شدن. گفتم بذار یه آموکسیسیلین بخورم با یه ویتامین ث دیگه و این بدن طفلی رو همراهی کنم در امر خطیر مبارزه با این ویروس کثافت. همینکه آموکسیسیلین رو خوردم، هنوز قرص جوشانه حل نشده، دیدم باید گلاب به روتون بالا بیارم. بسی خوشحال شدم از این امر چون بالاآوردن خوشیمنه برای من. منتهی چشمتون روز بد نبینه. از اون استفراغهای معمولی نبود. هرلحظه وسطش بیم خفگی و هلاک میرفت و حالم بسی نامساعد شده بود و فقط وقت کردم این وسط یه زنگ بزنم به میکاسا بگم آی... نید... هلپ... و قطع کنم برگردم سراغ حال مرگ. بعد حال مرگ قشنگ هم نبود که بگی بهبه وقت وداع شده و برم و اینها. نه! این بدن پدرسگ اصلاً ضعف و بیحالی از خودش نشون نمیداد، حتی در اوج، و کلّی شور زندگی و حیات گرفته بودش همون لحظه. دیگه هیچی. گفتم این معده که خالی شد پا میشم میرم دکتر. ساعت یازده و نیم اینطورا. میکاسا اومد و رفتیم کلینیک شبانهروزی و فقط بخش اورژانسش دکتر داشت، که بهنظرم خیلی مسخره اومد، چون مریض اورژانسی نبودم که برم اورژانس. هیچی دیگه یه ربع هم منتظر که دکتر ویزیت کنه و دکتره ویزیت کرد و شرح حال گرفت و گفت آره سرما خوردی و درواقع آنفولانزا احتمالاً و عفونت کردی و سرم و شیش تا آمپول و آموکسیکلاو بهاضافۀ شربت و اینها و گفت برو اینها رو بزن بر بدن و دست از سر کچلم بردار. یه گواهی هم داد برای چهار روز استراحت پزشکی (به درخواست خودم که بلکم این استعلاجیها رو هم حلال کنم). بهیُمن این گواهی عزیز، امروز ظهر یه دونه از اون املتهای مخصوص پُرسیرم درست میکنم.
خلاصه، رفتم زیر سرم و بعدش میکاسا شب بردم خونهشون و سر راه، ساعت نزدیک یک بامداد، بساط جگرکی دیدم و هوس کردم و یه عالمه جگر و قلوه و دنبه گرفتم که چقدر هم خوشمزه بود و ارزون. شب خوابیدم و صبح پا شدم زنگ زدم مسئول دفتر که بگم من مرخصی استعلاجیام و گفت عکس گواهی رو بفرست و عکس رو که گرفتم فرستادم، دقت کردم به مهر طرف و دیدم ای دل غافل! یارو پزشک طب ایرانی و مکمله! [:)) - این صدای قهقهۀ مستانۀ ملائکۀ عرش کبریاییه ] حالا من مشکلی ندارم با این قضیه، چون پزشک طب یونانی و غیرمکمل هم همین کترولاک و ویتامین ث و ب و آپوتل و اینجور چیزها تجویز میکرد، ولی باعث شد یاد یِمیر بیفتم که دکتر بود و طب ایرانی و سنّتی و مکمل نگاییده بود. واقعاً دکتر خوب و قشنگی بود و بهش اعتماد کامل داشتم و هر وقت هر چی برام تجویز میکرد یا بهم میگفت دربست قبول میکردم. البته زیاد پیش نیومد تو اون حدوداً دو سال که مریض بشم و بخواد برام دارو تجویز کنه، و اگر هم مریض میشدم، غیراخلاقی میدونستم که زیدم بخواد درمونم کنه. القصه، یادش افتادم و باز هم به این نتیجه رسیدم که دکتر خوب گلی است از گلهای بهشت، و آدم باید حتی اگر نه یک دوسدختر پزشک، دستکم یک دوست پزشک داشته باشه که حرفش حجت باشه و بتونه گاهگداری ازش اطلاعات مفید به فایده یا ویزیت پزشکی بکشه بیرون. منتهی چون دکترها بهطور کلی (و این قضیه جهانشموله) مردمانی هستند قبیلهای، با دکترها دوست میشن و آدمهای غیردکتر، دوست دکتر ندارن. فکوفامیل و همکلاسی دبیرستان و اینها چرا، ولی دوستورفیق کلاً، بهندرت. نمیدونم این چه حکایتیه خلاصه.
این چند روز از جیب مبارک چند فقره خرج ضروری نامبارک کردم، ازجمله همین دوادرمون که پنج درصد از حقوق یک ماهم رو بلعید. ساعتم هم از کار افتاده، حالا نمیدونم دیشب وقتی رو به موت بودم واستاده یا امروز صبح که هنوز نرسیده بودم خانَ - این غلط هکسره رو هم تقدیم میکنم به تمام پزشکان و استادان دانشگاه و مترجمان فیلم و سریال و انیمه و دانشجویان و من حیث المجموع تمام مردمان بیسواد سرزمینم، که هر کجا هستند خدایا به سلامت دارشان.
پ.ن.: بعد از یک عمر عبادت خدا کردن، این دختره من را به بیراهۀ انیمهبینی کشانده و لذا از این به بعد از اسامی حمله به غولها جای اسامی آدمهای واقعی استفاده میکنم.
چقد سخت حرف می زنم :( اصلاح میکنم: با دکترایی که دوست "غیر" دکتر ندارن نپر. و اوت قضیه درمان با زید دکتر ... فکر میکنم اونو برای امراض ساده نگفتن حالا جراحی ای چیزی ... مگر اینکه ناراحت باشه دارو بده طرف اسهالش بدتر بشه
یا این پست رو تو نوشتی یا قبلیا رو . سوالات بسیاااار : چه چیز مقوی در آش سید مهدی وجود داره؟ مریض میشین شیرینی می خورین؟ پس چرا ما پیاز آب پز می خوریم؟
چرا غیر اخلاقیه زیییییید آدم آدمو درمان کنه؟ توصیه دوستانه: با دکترایی که دوست دکتر ندارن نپر، خیلی عنن .
آش شلهقلمکار سید (یا الآن شک کردم نکنه حاج) مهدی آشی است بسیار مقوی حاوی انواع حبوبات و گوشت. سرشار از پروتئینها و مواد معدنی مورد نیاز بدن. اون موقع که شیرینی خوردم فکر میکردم خوب شدم، نگو خوب نشده بودم هنوز. کلاً پزشک با بیمارش نباید از این جور روابط داشته باشه فکر کنم. غیراخلاقی بودنش بهخاطر همین ممنوعیته، وگرنه من هم ممنوعیتش رو درک نمیکنم. توصیۀ عجیبیه. همۀ دکترها دوست دکتر دارن. برعکسش خیلی نادره.
آقا من الآن این انیمۀ "حمله به غولها" رو سرچ کردم که ببینم چیه داستانش. بعد تو ویکیپدیا یه عکسی گذاشته بود از نقشۀ قلمرو انسانها تو این انیمهه که به نظرم خیلی شبیه "ماندالا"ست و برام جالب بود که نقشه رو این شکلی طراحیش کردن. خلاصه نمیدونم چرا بیخودی از این کشف به هیجان اومدم و دلم خواست دربارهاش کامنت بذارم اینجا. هیچی دیگه همین. تا اطلاعات بدردنخور دیگر خدانگهدار :))
نهایت خواستۀ من همینه که اسباب انبساط خاطر خوانندگانم رو فراهم کنم :))
چقد سخت حرف می زنم :( اصلاح میکنم:
با دکترایی که دوست "غیر" دکتر ندارن نپر.
و اوت قضیه درمان با زید دکتر ... فکر میکنم اونو برای امراض ساده نگفتن حالا جراحی ای چیزی ... مگر اینکه ناراحت باشه دارو بده طرف اسهالش بدتر بشه
:)) بیا اصلاً بهطور کلّی با دکترجماعت نپّریم.
یا این پست رو تو نوشتی یا قبلیا رو .
سوالات بسیاااار :
چه چیز مقوی در آش سید مهدی وجود داره؟
مریض میشین شیرینی می خورین؟ پس چرا ما پیاز آب پز می خوریم؟
چرا غیر اخلاقیه زیییییید آدم آدمو درمان کنه؟
توصیه دوستانه: با دکترایی که دوست دکتر ندارن نپر، خیلی عنن .
آش شلهقلمکار سید (یا الآن شک کردم نکنه حاج) مهدی آشی است بسیار مقوی حاوی انواع حبوبات و گوشت. سرشار از پروتئینها و مواد معدنی مورد نیاز بدن.
اون موقع که شیرینی خوردم فکر میکردم خوب شدم، نگو خوب نشده بودم هنوز.
کلاً پزشک با بیمارش نباید از این جور روابط داشته باشه فکر کنم. غیراخلاقی بودنش بهخاطر همین ممنوعیته، وگرنه من هم ممنوعیتش رو درک نمیکنم.
توصیۀ عجیبیه. همۀ دکترها دوست دکتر دارن. برعکسش خیلی نادره.
من داشتم فکر میکردم به ترکیب قهوه و براونی و آش و جگر و اتک به تایتان.
ترکیب حقیه :))
آقا من الآن این انیمۀ "حمله به غولها" رو سرچ کردم که ببینم چیه داستانش. بعد تو ویکیپدیا یه عکسی گذاشته بود از نقشۀ قلمرو انسانها تو این انیمهه که به نظرم خیلی شبیه "ماندالا"ست و برام جالب بود که نقشه رو این شکلی طراحیش کردن. خلاصه نمیدونم چرا بیخودی از این کشف به هیجان اومدم و دلم خواست دربارهاش کامنت بذارم اینجا. هیچی دیگه همین. تا اطلاعات بدردنخور دیگر خدانگهدار :))
نهایت خواستۀ من همینه که اسباب انبساط خاطر خوانندگانم رو فراهم کنم :))
میکاسا کیه
دقیقاً