از پریشب داره یه بارون عشقی میباره که نگو. من کلاً طرفدار زمستون و سرما و برف و اینجورچیزها نیستم، اما چنین آبوهوایی رو دوست دارم، چون برام نوستالژیکه و یادآور فراغت عید، که سالهای سال منتظر رسیدنش بودم. تو یه همچین هوایی دارم چی کار میکنم؟ کاری که خیلی دوست دارم: نشستن و خوندن مقدمههای باشکوه کتابهای خوب ناشرهای دانشگاهیای مثل روتلج و کیمبریج و پرینستون و غیره، برای فاز پژوهشی یه پروژۀ بسیار جذاب. من عاشق این مقدمههام، چون تو این مقدمهها نویسندهها معمولاً با بیانی شیوا میگن که چی شد و چرا این کتاب رو نوشتند، و بعد هم توضیح میدن که تو هر فصل چی در انتظار خواننده است. هیچ کلاهی سرت نمیره. اساساً مقدمۀ نویسنده چیز محشریه. برعکس مقدمههای اکثر مترجمهای ایرانی که کثافت محضه و فرصتی برای عقدهگشایی یا خودنمایی. تکوتوک مقدمۀ خوب از مترجمهای ایرانی خوندم تو این چهار دهۀ آزگار. باز مقدمههای مترجمهای انگلیسیزبان روی آثار فلسفی یا شاهکارهای ادبی خیلی فرق دارن؛ اینها در بدترین حالت بلامانعاند. اما امان از مترجم ایرانی. اگر یه روز برای ترجمههام مقدمه نوشتم، لطفاً با بیل بزنید تو سرم. حالا جدای از مقدمۀ کتابها، من عاشق مقدمۀ آدمها هم هستم. هر آدمی برای خودش یه فصل مقدمه یا پرولوگ یا - در مورد خوشگلاشون - پریلود داره که وقتی باهاشون آشنا میشی باید بخونی و بگذرونی و گوش بدی و غیره. اینها هم خوبن خلاصه. همین. حوصلهام سر رفت. منتظرم قیمۀ خوشمزه از رستوران برسه.
روزی، روزگاری، در یک سرزمین چرک و بیرحم، هزینۀ تعویض چراغهای سوختۀ رابطه خیلی سرسامآور شده بود و کسی هم به حرف کشیش سیگاری جوانی که میگفت مراقب چراغها باشید گوش نمیداد. شما تو این گرونی چند تا سوزوندین؟
خیلی کم کار داشتم و سرم شلوغ بود، یه شغل دیگه هم به مشاغلم اضافه شد. اگر کار محتوا بلدید و ساکن تهران یا کرجاید بیاید بهتون کار بدم.
چرا وبلاگت رو پاک کردی شما؟
امروز اولین سفر کاریم رو رفتم (یه شهر نزدیک) و یکی از مهمترین و خفنترین و جذابترین جاهای ایران رو دیدم که شاید 99 درصد ایرانیها حتی ندونن که همچین جایی هم داریم و از یکی از خفنترین و جذابترین و خوشفکرترین و عزیزترین آدمهای این دیار حدود یک ساعت حرف شنیدم. واقعاً به زحمتش میارزید. امیدوارم نتیجهاش هم بترکون باشه.
پ.ن.: ولی کارد به استخوانم رسیده ازلحاظ مضیقۀ خواب.
مدتها بود تعبیری به این قشنگی جایی نخونده بودم. امشب خوندم و یک بار دیگه به خودم آفرین گفتم بابت این اعتقاد که اکثر کتابهایی که دیگران نمیخرند و کنج کتابفروشیها خاک میخورند، نه تنها کتابهاییاند با قیمتهای مناسب، بلکه کتابهای خوبیاند ورای سلیقۀ عامه (البته استثناءهایی هم هست). تو خواب عشق میبینی، من خواب استخوان، که گزینۀ شعرهای اورهان ولی است را سال 1400 خریدم به قیمت 3100 تومن، چاپ سومش، سال 1391. در مقدمهای که احمد پوری، مترجم شعرها، در وصف شعر اورهان ولی نوشته، چنین آمده:
اما گذشت زمان ثابت کرد که جنجال او از نوع گرد و خاک راهانداختنهای مرسوم توسط بیمایگان نیست که فقط چند صباحی نام خود را بر سر زبانها میاندازند و بعد با اردنگی زمان از صحنه خارج میشوند.
هیچی دیگه، به دلم نشست. لمیده تو همین بیمایگی، یه روز با اردنگیِ زمان از صحنه خارج میشم. ایشالا.
تراشتگن عالی بود امشب. درخشان. سیوهای عالی داشت و همهچی. منتهی تو دقایق آخر بازی گل خورد. بعد از گلخوردن یه حرکتی کرد که نهایت قشنگی و زیبایی بود از دید من. پرید و با دستهاش یه حالت ای بابا درآورد. با اینکه بارسا سه تا گل جلو بود و اون گل خللی به پیروزی و قهرمانی وارد نمیکرد، اما از دید تراشتگن که، تکرار میکنم، عالی بود، اون گل دقایق آخر رئال یک شکست شخصی بود. من این ذهنیت رو دوست دارم. اینکه در سطح فردی نهایت سعیات رو بکنی تا کار خودت رو بینقص انجام بدی، و کمک کنی به جمع تا پیروز بشن. اون آخر ماخرا هم اگر شخصاً شکست خوردی، پیروزی جمعاً میشوره میبردش.
داشتم فکر میکردم چقدر دلم میخواد یه چند تا پیام قشنگ دریافت کنم تو این روزهای تاریک. کاش دوام بیاریم، کاش دوام بیاریم.