فکر می‌کنم به‌ش

ولی شاید اصلاً فکر نکردم به‌ش

فکر می‌کنم به‌ش

ولی شاید اصلاً فکر نکردم به‌ش

چهار

چه دنیای روبه‌زوالی داریم.

سه

وسوسه‌ام که دیگه بی‌پرده بنویسم و خودسانسوری نکنم. منتهی فکر می‌کنم این‌جا جاش نیست و رومون هم به روی هم باز نیست و همون بهتر که تو دفترهایی بنویسم که تو کشو نگه می‌دارم و بعید می‌دونم میکاسا هم بره سر وقتشون. یه آهنگی هم باب دیلن داره که یکی از نکته‌هاش معنای مد نظرم رو خیلی خوب افاده می‌کنه منتهی حوصلۀ توضیح دادنش رو ندارم. برنامۀ امسال هم از تراپی تغییر کرد به یوگا. بگردم یه مربی یوگای خوشگل پیدا کنم.

دو

هیچ‌وقت بیش‌تر از حالا ابتذالی که توی خواستنِ چیزهای به‌دردنخور هست تو ذوقم نزده بود. این چیزهای به‌دردنخور لزوماً چیزهای بد یا زشتی نیستند، صرفاً به درد من نمی‌خورند. دیشب اینستاگرام کسی را برای دنبال‌کردن به‌م معرفی کرد که مال گذشته‌های خیلی دور بود. روی پروفایلش کلیک کردم و افتادم توی سوراخ خرگوشی که ته نداشت. مرور آن تاریخ باستان یادم آورد که چه راه دراز جانکاه و بی‌سرانجامی را طی کرده‌ام تا از همۀ آن کثافت‌ها دور باشم. حالا فیلم هوای هندوستان کرده؟ گُه خورده. امروز صبح، بعد از دو سال زندگی تو یک سوییت کوچک با کلی گل‌وگیاه این را فهمیدم که کوچک‌ترین مانع سر راه نور و شمعدانی باعث خشکیدنش می‌شود.

یک

کاش دیگه محدود نکنم خودم رو. یاد بگیر پسر خوب، یاد بگیر.

هشتاد: The One with the Che Konim یا سالِ پاراستامول

هفتۀ دیگه عیده و برنامه‌ای ندارم برای تعطیلات. کلاً دو تا آپشن هم بیش‌تر ندارم. یا برم پیش خانواده یا بمونم همین‌جا و تنهایی یا با دوستانی که می‌مونن سر کنم. نظرم به دومی نزدیک‌تره چون همین یک ماه پیش سفر طولانی‌ای رفتم پیششون، و دو ماه دیگه حدوداً یه سفر حتی طولانی‌تر باید باهاشون برم. و حقیقتاً دلم چند روز تنهایی محض می‌خواد که فقط خودم باشم و خودم و هیچ برنامه‌ای در کار نباشه. چون مدت زیادیه که همیشه یکی پیشمه و این برام زیادی بوده. این چند روز اخیر هم داشتم از میکاسا پرستاری می‌کردم و هنوز خوب نشده. طفلک امشب گریه می‌کرد که ببخشید و این‌ها. هرچی هم قربون‌صدقه‌اش می‌رم که تو پارۀ تنمی و اساساً دوست دارم ازت مراقبت کنم، باز هم عذاب وجدان داره و همین روحیه‌اش رو ضعیف می‌کنه و بهبودش رو کند می‌کنه. خوابش هم نمی‌بره و این کلاً بدترین چیزه. چرا؟ چون خواب بهترین دواست برای بدن. سه شب پیش بردمش دکتر و رفت زیر سرم و بعد حالش بهتر شد. ولی پریروز و دیروز حالش بدتر شده بود انگار. زنگ زدم یه دکتری تو اسنپ مشاوره گرفتم و دکتره گفت به‌ش ناپروکسن بده واسه علائمش. رفتم ناپروکسن و فاموتیدین گرفتم براش و اومدم یه میکسی درست کردم از داروهاش و گفتم این میکس جادویی منه و اگه بخوری بلافاصله خوب می‌شی (الکی گفتم طبعاً چون ناپروکسن بود و بروم‌هگزین و فاموتیدین، به‌اضافۀ ویتامین ث جوشان، و دیفن هیدرامین هم حل کردم براش تو آب که قرقره کنه.) داروها رو که خورد، به‌ش مسواک دادم گفتم مسواک بزن (چون به هر حال ممکنه مسواک زدن میل به خواب رو در مغز بیدار کنه و این‌ها) و بعد هم آوردمش پاشویه‌اش کردم و هی به‌ش گفتم ای‌ول چقدر رنگ‌وروت برگشت و داری بهتر می‌شی. خودش هم باورش شد یه کم بعدش. براش how i met your mother گذاشتم که ببینه و گفتم هر وقت خوابت گرفت بخواب. مایعات هم به‌اندازۀ کافی خورده بود امروز، پس بعد از دومین جیش دیگه به‌ش مایعات ندادم که خوابش مختل نشه. الآن خوابه-ish. ولی همینه آنفولانزا و تا دوره‌اش طی نشه حال آدم رو به بهبود نمی‌ره. اما خب روحیه هم مهمه دیگه. 

چیزی که تو این دورۀ بیماری میکاسا فهمیدم (و قبلاً هم تو دو موقعیت دیگه فهمیده بودم) اینه که به‌هیچ‌وجه ازلحاظ اخلاقی آدم بی‌کفایتی نیستم. وقتش که برسه قشنگ بلدم ازخودگذشتگی کنم و مراقب یکی دیگه باشم و هرچی دارم بذارم در خدمت طرف. منتهی این قابلیتم برای معدودی از افراد activate می‌شه. پدر و مادرم و میکاسا و احتمالاً علی و محمد. ولی به‌طور کلی ازلحاظ اخلاقی آدم بی‌کفایتی به‌نظر خودم می‌رسم. چرا؟ لابد به‌خاطر یه‌جور ناهماهنگی شناختیه. یعنی کلاً به اخلاق متعارف اعتقادی ندارم اما فکر می‌کنم بدون اخلاق متعارف چنتۀ آدم خالیه. پس همه‌اش احساس می‌کنم که عجب دیوثی هستم و این‌ها.

امسال واسۀ من سال پاراستامول بود. یک میلیون دوز خوردم. کاش می‌مردم. البته خب هیچ‌وقت دوز lethalش رو نخوردم. چرا؟ چون می‌خواستم خوب بشم. سال پر مریضی‌ای بود برام. هم کوید گرفتم هم آنفولانزا و هم سرما خوردم و هم آلرژی داشتم و هم سینه‌پهلو کردم و ای بابا. سال دیگه رو باید سال سلامتی فراوان کنم. چطور؟ ورزش کنم یحتمل. ایشالا. کی فردا رو دیده؟

این وبلاگ به پایان دومین سالش رسید. هشتاد تا یادداشت برای یک سال کافیه به‌نظرم، و جدای از اون، می‌خوام یه restraintی نشون بدم از خودم. و به‌کارهای پروژه برسم. حقیقتاً نمی‌دونم دلم می‌خواد وارد سال سومش کنم یا نه. پس بذارید از شما بپرسم. من حیث المجموع این وبلاگ به دردی می‌خوره؟ یه ارزیابی‌طوری بدید به‌م در حد چند جمله و بعد هم یک آری یا نه بذارید ته‌ش. فکر کنید یک همه‌پرسیه و تمرین کنید. فقط هم دنبال استدلال نیستم، حتی احساس کلّی مبهم هم کفایت می‌کنه. شرایط شرکت در این همه‌پرسی هم اینه که یا آلردی بشناسمتون یا بتونم بشناسمتون. پس مثلاً سرکار خانم نون نیاد کامنت بذاره چون به تخم چپم هم نخواهد بود رأی و نظرش.

کامنت‌های این پست تأیید نمی‌شوند، اما پیغام هم می‌تونید بذارید.

پ.ن.: واسه عید هم پیشنهادی اگه دارید بدید (تهران-محور البته).

خدافظ

هفتاد و نه

همیشه از این‌که ایمیل پرت‌وپلا یا تبلیغی برام بیاد، یا به‌طور کلّی خبرنامه بیاد تو اینباکسم بدم می‌اومده.  الآن که یه ایمیل کاری جدید دارم که بالضروره باهاش تو تعداد زیادی خبرنامه ثبت‌نام کردم، می‌بینم واقعاً حق دارم و یکی از چندش‌آورترین چیزهای این دنیای کوفتی ما، دریافت نامه‌هاییه که رغبتی به بازکردنشون نداری. منتهی این وسط نومه‌های نیویورکر و لاندن ریویو آو بوکس رو همیشه باز می‌کنم ببینم چیه (هرچند در ماه فقط سه تا مقاله رو مجانی می‌تونی بخونی و بقیه‌اش پولیه؛ پول آن‌چنونی‌ای هم نیست و من درجا حاضرم بدم منتهی با چی؟ چند وقت پیش اشتراک 12 شمارۀ لاندن ریویو آو بوکس تخفیف خورده بود شده بود فقط یک پوند ناقابل. کارد می‌زدی خونم نمی‌ریخت ازفرط عصبانیت. بگذریم.) دیروز نیویورکر یه جواهر از تو آرشیوش کشیده بود بیرون دربارۀ حمام و مجانی گذاشته بود ملّت کیف کنن. فلذا کیف کردم. نکتۀ اخلاقی هم این‌که فقط یکی، نهایت دو تا، از میان صد و خرده‌ای نشریه، می‌شن ال‌آربی یا نیویورکر.نتیجۀ اخلاقی‌تر حتی این‌که برید اون‌ها رو بخونید به‌جای چرندیات هذیان‌گون سر صبح من، محض رضای خدا.

هفتاد و هشت


و گفت دوست چون با دوست حاضر آید همه دوست را بیند، خویشتن را نبیند.