درنهایت، عالیترین نمونۀ ایجاز سکوته.
It seems that I'm not in the right head-space at the moment. Actually, I've been out of the right head-space for a while now. I don't even know what the right head-space might look like for someone like me. I had a super-fast growing up this year. It almost killed me. Anyway, it sucks. I need to take some measures, like looking for new angles in some certain situations. And maybe I need to let it all go. Like Hafiz said:
به جدّ و جهد چو کاری نمیرود از پیش
به کردگار رهاکرده بِه، مصالح خویش
چند ماه پیش جعبهابزارم رو از پشت در خونه دزدیدن بردن. البته این پشت در خونه اون پشت در خونهای که شما تصور میکنید نیست. محیط خصوصیه خودش که هر کسی نمیتونه بیاد. معلوم هم بود کار کیه اما خب طرف گردن نگرفت و جعبهابزارم رفت که رفت. من اون موقع با خودم فکر کردم طرف زده به کاهدون. چون مگه یه مشت پیچگوشتی و انبر و چکش و اینها چقد میارزه؟ تا اینکه امروز مجبور شدم برم پیچگوشتی و انبردست بخرم و دیدم یا قمر بنی هاشم. همچین کاهدونی هم نبوده و آقا یا خانم دزده میدونسته داره چی کار میکنه. بگذریم. وقتی صبح یه عالمه پولی که سخت به دست میآد رو پیاده شدم برای چهار قلم جنس، دیگه توش و توانی برام نموند دربرابر وسوسۀ خرید چیزهایی که دوست دارم، ازجمله اسرار التوحید فی مقامات شیخ ابی سعید تصحیح شفیعی کدکنی، که نیم میلیون ناقابل شد تقریباً (کماکان ارزونتر از اون 4 فقره جنسی که صبح خریدم.) آدم اگه قراره پول از دست بده به هر حال، همون بهتر که چیزی رو بخره که دوست داره.
یه عزیز دلی اومد منّتکشی کرد و همهتون رو بخشیدم بهخاطر اون. لذا کامنتدونی باز میمونه فعلاً.
خب، چه خبر؟ چه حال؟ چه احوال؟ بیاید بگید ببینم من نبودم چه کردید؟ کجاها رفتید؟ چیها خوردید؟ یاالله. خسّت به خرج ندید.
پ.ن.: الله اکبر، نمیدونم این چه رفتاریه میکنید. بهقول مادرم، به گربه گفتن شاشت دواست، کرد زیر خاک. زین پس کامنتدونی رو براتون میبندم که نطقتون وا شه عزیزان دلم :)
نمیدونم چی شد و چرا حافظ از سرم افتاد (البته هیچوقت کامل از سرم نیفتاد و این یه اغراقه). از وقتی عقلرس شدم تا همین شیش، هفت سال پیش، تو شعر و شاعری و فلسفۀ زندگی و پند و حکمت و عبرت و عرفان و رندی و کنایه و همهچی، حافظ برام همهچیز بود. هرچی هم که سنّم بالاتر میرفت، بیشتر میفهمیدم و درکش میکردم و کار به جایی رسیده بود که به هرچی فکر میکردم یکی دو بیت از حافظ میرسید به ذهنم که مسئله رو چکیده و فرموله میکرد. بعد حالا نمیدونم چی شد، اشباع شدم یا هرچی، ازش فاصله گرفتم و رفتم سراغ دلبرای انگلیسیزبانم: الیوت و ییتس، و حتی دلبرای جدید مثل سومیتا چاکرابورتی. ولی خب، تو این سفر آخری، یه تلنگری خوردم و یه ندای بربندید محملهایی به گوشم خورد و دوباره دارم تاتیتاتیکنان بر میگردم سمت حافظ. دیروز هم تو دفتر نشسته بودم و به این فکر میکردم که دلم میخواد یکی از اون بیتهای نابش رو به یاد بیارم که بتونم مثل ذکر تکرارش کنم و حدس بزن کدوم اومد؟
در این بازار اگر سودیست با درویش خرسند است، خدایا منعمام گردان به درویشی و خرسندی.
چرا نمیتونم مثل بچۀ آدم روی کار تمرکز کنم؟ از صبح خیرهام از پنجره به بیرون و برف و از خودم میپرسم چرا مطلقاً هیچ احساسی ندارم؟ حتی نمیتونم مثل آدم قبول کنم که حوصلۀ کار ندارم و اقلندکم پا شم چای درست کنم و پلاسیبو بذارم و برم تو برف سیگار بکشم. من باید یکی رو پیدا کنم که بتونم همهچی رو بهش بگم. همّهچی (با تشدید حتی). و اون یه نفر باید روانکاوی باشه که بتونم قبولش کنم و خب اولین شرطش اینه که روانکاو بالینی و از این انجمنیها نباشه. یافت مینشود، ولی آرزویی هم نیست. شد شد نشد به تخمم.
...
I confess I was lost in the pages of a book full of death, reading how we'll die alone, and if we're good, we'll lay to rest anywhere we want to go
...
Telegram: @songmagic
دوست ندارم وقت تلف کنم برای صغریکبریچیدن. وقتی همۀ وجودت دردناکه، تصور اینکه تو مایع سیاه قیرمانندی غرق بشی که کارش تسکین تمام دردهاته، لذّتبخشه. امشب به پیرمرد گفتم مرگ و زندگی درون ما توأمان وجود دارند، و ما فقط وقتی میتونیم درست و بهقاعده بمیریم که به نیروهای مرگِ درونمون اجازۀ رشد، همپای نیروهای زندگی، داده باشیم. در غیر اینصورت، همیشه مرگ برامون نابهنگام و ناپخته خواهد بود. بعد تمام مسیر برگشت داشتم فکر میکردم اگر این حرف رو کسی قبل از من نگفته باشه، یه همچین تأملاتی مواد خام فلسفههای درخشانه. بعد هم به این نتیجه رسیدم که گفته و نگفتهاش به درک. بعدتر هم یا اون حرف جَنِت فیچ افتادم که گفته بود دنبال رهایی از تنهایی نباشید، «آدمهای باهوش و حساس استثنائند»، استثنائاتی یک در میلیون. بعد به تمام آدمهایی فکر کردم که این چند سال اخیر باهاشون دوست شدم بهظنِّ اینکه باهوش و حساساند و فهمیدم که شاید فقط یه نفرشون واجد این کیفیاته، و اون هم احتمالاً فقط باهوشه. به سایلنسیا فکر کردم و دیدم این یکی واقعاً نه تنها باهوش و حساس نیست، بلکه خنگ و زمخته، و من دارم زور میزنم تا ردّی از این کیفیات درش پیدا کنم. واقعاً احمقی چیزیام؟