فکر می‌کنم به‌ش

ولی شاید اصلاً فکر نکردم به‌ش

فکر می‌کنم به‌ش

ولی شاید اصلاً فکر نکردم به‌ش

سی و شش

بعد یه وقت‌هایی مثل الأن دلت برای کسی تنگ می‌شه که نباید دلت براش تنگ بشه، ولی خب می‌شه. هیچ دسترسی‌ای هم به‌ش نداری کلاً. عیبی نداره. یه کم تو تلگرام یا اینستاگرام دنبالش می‌گردی و همین جست‌وجو کاری که باید بشه رو می‌کنه. چون یادآوری هم یه جور حضوره. بعد هم دلتنگی برطرف می‌شه و هیچ اتفاق بدی هم نمی‌افته. مغز خیلی چیز شگفت‌انگیزیه.

سی و پنج

نشستم آرشیو جی‌میلم رو پاک‌سازی کردم. احساس سبکی می‌کنم. حافظه‌ام رو هم باید پاک‌سازی کنم. 

سی و چهار

یه نفر ممکنه همۀ عمرش فقط منتظر باشه که به‌ش بگی I see you، ولی نه تو ICU.

سی و سه

بالی چند شب پیش یه ویدئو از دیوید بوئی دیدم که فقط تو می‌تونستی میزان عظمتش رو درک کنی. تو اینستاگرام واسه چند نفر فرستادم ولی هیچ‌کدوم نفهمیدن چقدر این مرد عشقه. :(

سی و دو

پریشب رفتیم خونۀ دوست قدیمی. دوست‌دخترش براش ماشین اسپرسو کادوی تولد خریده بود و حدود دو ماه زودتر به‌ش داد چون تولدش می‌افته تو محرم و صفر و این حرف‌ها. واقعاً کادوی شاهانه‌ای بود. دمش گرم. کادوی من به‌ش که طبق سنت دیرینه کتاب خواهد بود و کتابی که خودش بگه این رو می‌خوام. روز تولدش. مامان دوستم به‌خاطر من باقالا قاتق درست کرده بود که به به. نگم خلاصه. بعد من دو شب پشت سر هم، از جمله همون شب، حال خوشی نداشتم. دوستم هم نداشت. رفتیم رو بالکن سیگار بکشیم بین دو چای، شروع کردیم به صحبت و همین صحبت باعث شد کلاف سردرگمی که توی مغز من تبدیل به بمب ساعتی شده بود، باز بشه. برای اون هم همین‌طور. یکی از مهم‌ترین چیزهایی که به‌ش رسیدیم بحث محرک‌ها بود. این‌که ما اصلاً آدم شبکه‌های اجتماعی نیستیم چون نمی‌تونیم بزنیم بعدی (یا keep scrolling). ما به هر چیزی فکر می‌کنیم. به هر توئیت مزخرفی فکر می‌کنیم. به هر پیامی که می‌آد رو واتس‌اپ یا تلگرام جواب می‌دیم. این وفور محرک‌ها، هرچقدر هم که به‌ظاهر بی‌اهمیت، در درازمدت باعث انواع و اقسام بیماری‌های روان‌تنی می‌شه برامون. برای من که تبدیل شده به GAD یا اختلال اضطراب و برای اون هم احتمالاً همینه. هیچی خلاصه. تصمیم گرفتم که تا جای ممکن تعداد این محرک‌ها رو کم کنم. تا آخر هفتۀ دیگه فرجه گرفتم برای یکی از متن‌هایی که دستمه و می‌خواستم پا شم برم پیش خانواده که گویا اوضاع خیلی خطرناکه و راه‌ها بسته‌ان و این‌ها. ولی خب از این فرصت استفاده می‌کنم تا کمی سروسامون بدم به اوضاع.

دلم می‌خواد نقاشی یاد بگیرم. طراحی یا نقاشی. معلم می‌پذیرم.

و دیگه این‌که تابلوی نقاشی 15 در 15 قاب‌شدۀ شما رو در صورت پسندیدن خریدارم. حدود 6 تا تابلو می‌خوام. حالا یا باید یاد بگیرم خودم بکشم یا تابلوی زیبای آماده بخرم.

مشغول خوندن تانگوی شیطان هستم و کند پیش می‌ره. برای بار هزارم به‌م ثابت شد جایزۀ بوکر جایزۀ عوامانه‌ایه، حتی فجیع‌تر از نوبله، چون نوبل دست‌کم به نویسنده‌های زحمت‌کش جایزه می‌ده. البته رمان بدی نیست ها، ولی این‌قدر هم تعریفی نیست.

سی و یک: اونی که دربارۀ چندلر بینگ، بامزه‌ترین انسان تاریخ بشریته

من عاشق چندلر بینگ‌ام. و هر بار فرندز تماشا می‌کنم، تیکه‌های بیش‌تری از حرف‌ها و جوک‌هاش برام ملموس می‌شه. همین الآن داشتم اون اپیزودی رو تماشا می‌کردم که مانیکا به چندلر می‌گه یکی از همکارهاش بامزه‌ترین آدمیه که تو عمرش دیده. یه دیالوگ هست بین مانیکا و چندلر که بی‌نظیره و عاشقش‌ام و هر دفعه می‌شنومش می‌خوام برم چندلر رو بذارم رو سرم و حلواحلواش کنم. قصه‌اش اینه که مانیکا می‌خواد بگه یارو نوع بامزگی‌ش با چندلر فرق داره و این‌ها و شعر فکاهی بلده. بعد چندلر جواب می‌ده: «من هم شعر فکاهی بلدم. روزی روزگاری مردی بود به اسم چندلر که زنش کاری کرد که از درون بمیره!» همه‌جوره بی‌نظیره این سکانس. با چندلرهای زندگی‌تون از این کارها نکنید.

سی: اونی که دربارۀ شجاعته

آقای کورتسِ درون، لطفاً بیدار شو و این کشتی‌ها رو آتیش بزن. ما دیگه به خونه بر نمی‌گردیم.