فکر می‌کنم به‌ش

ولی شاید اصلاً فکر نکردم به‌ش

فکر می‌کنم به‌ش

ولی شاید اصلاً فکر نکردم به‌ش

چهل و سه: دختری آن‌ور آب

چند وقت پیش متنی انتقادی  ترجمه می‌کردم دربارۀ آثار داستانی وولف که نوشتۀ خیلی جانداری بود و لذت زیادی ازش بردم. کار ترجمه که تموم شد، برای نویسنده‌اش که یه دختر هم‌نسل خودم و ساکن لندنه، یه ایمیل فرستادم و ازش به‌خاطر این نقد تشکر کردم و براش آرزوی موفقیت کردم. بعد از مدت‌ها، دیشب جوابم رو داده. گفته خوشحال می‌شه وقتی کسی با نوشته‌هاش موافقه و برام تو هر زمینه‌ای که کار می‌کنم آرزوی موفقیت کرده. اتفاق خوشحال‌کننده‌ای بود. ولی حالا نمی‌دونم بعد از این همه تأخیری که تو جواب‌دادن به ایمیلم روا داشته، به این مکاتبه ادامه بدم یا بی‌خیالش بشم. چند وقتی هم هست که کلاً ارزش روابط مجازی برام به درجۀ صفر مطلق نزدیک شده. نه این‌که کلاً بخوام منکر ارزش وجودی‌شون بشم یا اصلاً نخوام با کسی دوستی مجازی داشته باشم، بلکه صرفاً تو اون دوره‌ای‌ام که می‌دونم کسی که به دادت برسه وقتی نیازش داری تو اینترنت نیست، هرجا که باشه. ولی از طرفی داشتن یه دوست ایمیلی هم‌رشته و هم‌فکر که نویسندۀ خوش‌قلمی هم هست از قضای روزگار، خیلی جذابه و شانس داشتنش هر روز در خونۀ آدم رو نمی‌زنه. حالا نمی‌دونم چه کنم. ببینیم چی پیش می‌آد.

چهل و دو: گربه‌ها

چند وقت پیش تو اینستاگرام یکی از این جمله‌های بامزه دیدم بدین مضمون که: اگر گربه‌ها می‌تونستن به‌ت پیام بدن، نمی‌دادن. واقعاً بامزه و احتمالاً درسته. رفتار پرنخوت گربه‌ها با آدم‌ها البته فقط به‌خاطر ذات کیرم‌به‌طاقیِ گربه‌ها نیست، بلکه مسئلۀ زنجیرۀ غذایی هم می‌تونه وسط باشه. بااین‌که انسان همه‌چیزخوار شده و امروز در رأس زنجیرۀ غذایی قرار گرفته، اما به‌طورکلّی تو این زنجیره از گربه پایین‌تره و گربه اگر کمی بزرگ‌تر بود می‌تونست آدم بخوره، منتهی چون کوچیکه و نمی‌تونه بخوردش، این رفتار رو در پیش گرفته و منت به سر آدمی‌زاد می‌ذاره. یعنی شما یه بار با یه گربه همکلام بشی متوجه می‌شی که تو نگاهش پره از همین که نمی‌خورمت برو خدا رو شکر کن توقع بذل توجه نداشته باش از من.

یاد لِمی، گربۀ دوستم افتادم. گربۀ نر درشت‌هیکلی بود که همیشۀ خدا تو کوچه داشت دختربازی و دعوا می‌کرد و هروقت گرسنه می‌شد، می‌اومد تو حیاط و در اتاق دوستم رو می‌زد و وارد که می‌شد، بدون این‌که حتی به دور و برش نگاه کنه و حضور بقیه رو به رسمیت بشناسه، راهش رو می‌کشید می‌رفت تو آشپزخونه و جلوی یخچال می‌ایستاد تا دوستم به‌ش گوشت لخم تازه بده. غذاش رو هم که می‌خورد، همون مسیر رو به همون سیاق بر می‌گشت و می‌رفت ادامۀ دختربازی و دعوا. حتی به دوستم هم اجازه نمی‌داد نازش کنه. منتهی گربۀ واقعاً با مرامی بود چون هر گربۀ ماده‌ای رو که حامله می‌کرد، می‌آوردش تو حیاط دوستم تا اونجا زایمان کنه و به توله‌هاش شیر بده.

من خودم به‌شدّت گربه‌ام و توانایی هم‌زیستی با سایر گربه‌ها رو ندارم، وگرنه یه گربۀ جوبی رو به سرپرستی می‌پذیرفتم. البته این‌که جام خیلی کوچیکه و روی پشت‌بوم هم انواع و اقسام پرندگان در رفت‌وآمدند مزید بر علت شده.

چهل و یک

در خونه رو باز کردم تا بارون صبح مرداد رو تماشا کنم که روی نهال‌های نارنج توی گلدون می‌باره. بی‌خبر از همه‌جا دیدم دارم این رو می‌خونم:

Do you remember me? How we used to be?

Do you think we should be closer?

(closer closer closer closer closer)

زیاد طول نکشید تا یادم بیاد که آهنگ Your Possible Pasts ِ پینک فلویده. نمی‌دونم هم چرا این. اهمیتی هم نداره. یه سری قصه و شخصیت و ترانه و حرف و متلک و فحش وغیره تسخیرم کردن و هر از گاهی به سطح می‌آن و نکته‌شون رو گوشزد می‌کنن و می‌رن. از شرشون خلاصی ندارم.

چهل

امروز از اون جمعه‌هاست که باید نفت ریخت روش و آتیشش زد و بالای جسدش رقصید و آخر سر هم روش شاشید. منتهی الآن ترتیب این لیوان چای رو می‌دم و شروع می‌کنم به بررسی کتاب‌های جدید واسه سفارش. بعد هم ترجمه و ارسال و تمام.

سی و نه

چه حال ناخوش غریبیه این.

سی و هشت

نمی‌دونم برای شما هم پیش اومده یا نه، که اکثر اوقات هیچ خاطره‌ای یادتون نمی‌آد. انگار هیچ گذشته‌ای وجود نداشته. انگار از اول گوی غلتان سرگردانی بودید وسط این عالم بی‌دروپیکر. ولی کافیه اتفاقی بیفته یا حرفی زده بشه یا هرچی، که بهمن خاطرات سرتون خراب بشه. ببینید که قبلاً هم اینجا بودید؛ این کار رو کردید؛ این راه رو رفتید. من که یاد غول مدفونِ ایشی‌گورو افتادم وقتی دیدم بدجور گرفتار این قضیه‌ام. درحالی‌که به‌اندازۀکافی، و حتی خیلی بیش‌تر از خیلی‌ها، زندگی کرده‌م و خاطره دارم، جوری رفتار می‌کنم انگار تازه دیروز به دنیا اومدم و هیچ تجربه‌ای در هیچ زمینه‌ای ندارم. خیلی وضعیت کثافتیه.
پ.ن.: این روزها هرچی می‌نویسیم باید یادمون باشه شاید این آخرین پستیه که می‌ذاریم. حس عجیب‌وغریبی داره فکرکردن به این‌که آدم‌هایی از کشورهای دیگه با دسترسی به اینترنت آزاد وارد وبلاگ‌های ما بشن و با چک‌کردن تاریخ نوشته‌ها، احساس کنن تو یه سایت باستان‌شناسی فرود اومدن.

سی و هفت

باید یه سیگار دود کنم و بعد چای بنوشم و بعد چند ساعت کار کنم قبل‌ازاین‌که به‌نظر برسه وقت زیادی برام نمونده. بعد یکی دو اپیزود فرندز ببینم و منتظر شروع کلاس باشم. این چند وقت تصمیم‌های خوبی گرفتم ولی عملیاتی نشدن. یعنی کامل عملیاتی نشدن. یاد بحثم تو SBNation با یه طرفدار دیگۀ بارسا افتادم دربارۀ اومتیتی. من از اومتیتی دفاع کرده و نوشته بودم بازیکن خوبیه و خیلی بهتر از لنگله است و این‌ها. یکی اومده بود نوشته بود His spirit is willing but his body can't. حرف درستی بود. بدن آدمی هم باید آماده باشه.