تو یکی از اپیزودهای معرکۀ خانوادۀ سیمپسون، بارت اونقدر ناظم رو اذیت میکنه که ناظم رسماً دیوانه میشه و بارت میگه: cool, I broke his brain. موقعی که میدیدمش (شاید ده، دوازده سال پیش) اونقدر به این جمله خندیدم که نگو. تعبیر «شکستن» (یا حالا معادل وسیلهایش در زبان انگلیسی، «خرابشدن») مغز یه آدم برام خیلی بدیع و بامزه بود. حالا خودم اینروزها هی دارم میگم This fuckin' text broke my brain. و نه خندهداره نه هیچی. صرفاً یه واقعیت تلخ دیگه است، مثل تمام واقعیتهای تلخی که این روزها دارن رو سرمون آوار میشن.
تو دورهای هستم که حرف برای گفتن زیاد دارم، اما چندان وقتی ندارم برای گفتن این حرفها. باز حالا اگه برای شما مهم بود تو این مغز من چی میگذره یه چیزی، ولی وقتی براتون مهم نیست، why bother؟ (صد سال بود اینجوری لوس نکرده بودم خودم رو :)) )
من هنوز اینجام و از کار و زندگی افتادم. فقط یه دستاورد خوب داشتم و اون هم دعایی بود که یکی تو اینستاگرامش منتشر کرده بود. این دعا از این به بعد و اون یکی که میگم قبل از این، نقش خیلی مهمی تو زندگیم خواهد داشت و داشته. مهمتر از همه باطلکردن جادوی سیاه کلام اون طرف بود. همهچی دست به دست هم داد تا این اتفاق بیفته. ولی از همهچی که بگذریم، من اینجا بس دلم تنگ است، هرچند نیومده بودم استراحت و تفریح. اومده بودم مریضداری. مریضهام بهتر شدن و من میتونم بگردم اما این سیستم رمز پویا کثافت زد به خرید بلیط. حالا منتظرم پولی که از حسابم رفته برگرده تا دوباره بلیط بخرم.اون دعا چی بود؟ خدایا از کسی که دوریام را میخواهد دورم گردان، هرچند در قلبم بسیار عزیز باشد، یا یه چی تو همین مایهها. خیلی خوبه.
دارم میرم. بعد از حدود 16 سال میرم به شهر زادگاهم تا یک هفتهای پیش خانوادهام باشم، تو شرایطی که احتمالاً سخته. نمیدونم چه عوالم و حسوحالی اونجا در انتظارمه. مدتهاست که هیچجایی نرفتهم و این سفر اجباری میتونه خودش اپیزود هیجانانگیزی باشه. دلم میخواست قبل رفتن یادداشت خوبی بنویسم پر از امید و حس خوب و این چیزها، شاید بعد از مدتها طنز، شاید هم یه چیز دیگه. ولی هیچی ندارم. خالیِ خالیام. از خودم هم حتی تهی شدهام این مدت. پس میذارم این سفر من رو هرجا دلش میخواد ببره. فقط یه نفس عمیق میکشم و میگم هرچه بادا باد...
نسبت به وبلاگتون و خوانندههاش چه احساسی دارید؟
موجودی که ساعتها با یه تیکه پلاستیک و سایر چیزهای بیاهمیت سرگرم میشه، چرا باید نسبت به انسان بیاعتنا باشه و نخواد با اون بازی کنه؟ جواب من مشخصه: از حرص اینکه نمیتونه بخوردش. از گربهها اسطوره نسازیم. نه الآن دورۀ باستانه نه اینجا مصره.
تو این فکرم که بعدها اگه پولی دستم رسید که امکانش رو میداد، یه جایی تأسیس کنم به اسم خانۀ روشن که هیچ چیز خاصی نداره جز اینکه خونهایه که همیشه یکی اونجا هست و درش همیشه به روی همه بازه. برای آدمهایی که گاه و بیگاه، شب و نصف شب احساس میکنن دنیا داره به آخر میرسه و فقط و فقط و فقط این آرزو رو دارن که کاش یکی بود که بهش این رو میگفتن. اصلاً نفس بودن یه همچین جایی پنیک اتکهای نصفشبی آدم رو یه پرده سبکتر میکنه. ولی دنیا داره به آخر میرسه و هیچ خانۀ روشنی هم وجود نداره. اسم این جا هم که خب مشخصه رفرنس به کی و چیه.