بهش 3.5 از 5 ستاره میدم. نقاط قوت و ضعف جدیدی نداره. Evanescence استانداردِ خوبِ حالبده است.
حالا چند ماهی از شنیدن آن خبر میگذرد. خبری که دردناک بود ولی زیاد عجیب نبود چون آدمها داشتند دستهدسته میمردند. و راستش را بخواهی، چون عجیب نبود آنقدرها هم درد نداشت. و آنقدر که باید دردناک نبود چون من وقت نداشتم _بهخیال خودم_ سر بخارانم، چه برسد به سوگواری. و زمان بر آن گذشت. خبر مرگ دوستی قدیمی، گیرم که چند سالی بینتان فاصله افتاده باشد و رفاقت مُرده باشد، دوستی که از تو یک سال هم جوانتر بوده، باید دردناکتر از این حرفها باشد، ولی وقتی آدمها دستهدسته میمیرند و تو بر این عقیدهای که خودت هم احتمالاً مُردهای و فقط قرار است کاغذبازیهای اداریاش تمام شود تا صدایت کنند، وقتی بر این عقیدهای که دنیا نشان داده دیگر جای ماندن نیست، که هر چقدر هم میدوی ذرهای احساس زندگی نداری، و خلاصه از همین دست اباطیل آبدوغخیاری جاری فیمابین جمیع جوامع، صرفاً شانه بالا میاندازی. و زمان بر آن میگذرد. سروکلّۀ بازماندهای پیدا میشود که او هم دوستی قدیمی بوده و گرد مرگ روی رابطۀ شما هم پاشیده، ولی او میآید و خاطرات دوستِ مُرده را زنده میکند و تو یادت میآید که چرا، کِی، چطور تصمیم گرفتی که قید آن رفاقت را بزنی. و وقتی قضیه را تعریف میکنی میبینی عصارۀ آن آدم همان بوده و اتفاق خاصی برای او نبوده، رذالتی نبوده از طرف او. ولی آن قضیه زهر شد توی قلب تو و نگهش داشتی و هیچوقت نگفتی _چه ملاحظهای در کار است که آدم حرفی را که باید، نمیزند؟_ و حالا خیلی دیر شده. روی آن خاطره خاطرهای نیامده و آن بیخودِ محض، آن کثافتِ محرزْ شده پررنگترین خاطرهای که از دوستِ مُردهات داری. دوستِ سابقِ مُرده. هرچی. و حالا دررابطهبا خودت هم فکر میکنی چه خاطرههای متعفّنی که رویشان هیچ خاطرۀ تازۀ خوشبویی سبز نمیشود. چقدر قلبِ پوسیده و خاطرات متعفن در این دنیا هست.
اتفاقی افتاد که دوست ندارم تعریفش کنم. طور درستی هم نمیتونم تعریفش کنم. بهاندازۀکافی ازش زمان نگذشته که مسئلۀ خطیری نباشه دیگه. اما اون دقیقههایی که داشت اتفاق میافتاد دقیقههای عجیبی بودن که مثلشون رو تا حالا تجربه نکرده بودم. کلمهها هیچوقت کافی نیستن برای بازگوکردن اصل و اساس اون چیزی که میخوای با بقیه قسمت کنی. و خب کسی هم اسلحه روی شقیقهم نگذاشته که الّاوبلّا باید به بقیه بگی که چه اتفاق مهمی تو زندگی ناقابلت افتاده. ناگفته بهتر. ولی کلاً نگاهم عوض شد به اون مسئلۀ آخرین حرفی که به یکی زدم چی بوده. دیگه واقعاً مهم نیست. آخرین حرفم به خیلیها احتمالاً بهتر از چیزی بوده که لیاقت شنیدنش رو داشتن و اینکه بهقول رابین فکر کنم، دربارۀ حرف آخر واقعاً اغراق شده. و اصلاً اگه اون درست و بهقاعده بوده باشه دیگه جایی برای دراما نمیمونه. اه، کلۀ سحر پا شدم دارم ور میزنم.
نه اینکه نخوام دربارۀ عنوان بنویسم، اما واقعاً چیزی هم برای گفتن نیست. جز اینکه قدرت رهاییبخش کلیشهها و کارهای تکراری بارها و بارها به من ثابت شده؛ قدرت مناسک و تشریفات. هر چیزی که بتونه تو رو برای یه مدّت از رنج زندگی خلاص کنه و بهت یه کانتکست بده، یه مفر، یه کارکرد اجتماعی بدون عاملیت. و تماشای فیلم اگر شکل مناسک به خودش بگیره این کار رو میکنه. مینشینی و قصهای رو دنبال میکنی که برای شکلگرفتنش صدها نفر ساعتها زحمت کشیدن. و عاملیت تو صرفاً تفسیره که خودبهخود شکل میگیره. یعنی کار خاص دیگهای لازم نیست بکنی. و این خوبه.
همیشۀ خدا اون حرف ترِی پارکر یادم میافته وقتی تو مستند «6 روز تا پخش» دربارۀ لذتی که از ساختن لگوهای پیچیده براساس دستورالعمل میبره حرف زد. گفت این منم که اینجا (استودیوی ساوث پارک) باید به همه بگم چی کار کنن، و بهخاطر همین ساختن اون لگوها براش خاصیت درمانی داشته، چون یکی دیگه بهش میگفته باید چی کار کنه. برای منم تو ترجمه همینه. خوندن ترجمههای بقیه الآن برام خاصیت درمانی داره چون دیگه لازم نیست خودم فکر کنم که هر کلمه چطور بهبهتریننحو منتقل میشه و سایر قضایا. فیلمدیدن هم میتونه این کارکرد رو بهطور کلی برای زندگی داشته باشه. وقتی ما هر روز باید هزار تا تصمیم ریز و درشت بگیریم و ساعتها، هفتهها و گاهی سالها منتظر نتیجهاش بمونیم، تماشای قصۀ کسی که مجبور نیستیم تصمیمهاش رو بگیریم و حتی زمان زیادی برای دیدن نتایج تصمیماتش صبر کنیم، میتونه خاصیت درمانی داشته باشه.
بهخاطر همینه که دیگه هر وقت فرصت کنم، با یه پاکت سیگار و یه بطری شیرکاکائو ولو میشم جلوی تلویزیون و فیلم میبینم.
که میشه وقت تحلیل داستایوسکی و انطباقش با زندگی و مراورید حکمت: عزیزم تو دردت این نیست که میخوای بهش برسی، دردت اینه که میخوای دنبالش بدوی.
سه سال پیش که هنوز کشتهمردۀ خبر بودم و هر روز تقریباً سی، چهل سایت خبری رو میخوندم (ازجمله سایتهایی که داغترین خبرشون عکس هِیلی مَتِرز با بیکینی بود)، تو سایت راشا تودِی عجیبترین و غمانگیزترین خبری رو خوندم که میشد تصور کرد. تیتر خبر این بود: «کشتیهای ارواح» پُر از دریانوردان مرده در سواحل ژاپن پهلو میگیرند. البته، انتخاب تیتر واقعاً عالیه. حالا خود خبر چی بود؟ قایقهای چوبی زپرتیِ ماهیگیرهای کرۀ شمالی، با ماهیگیرهای مردهای که گاهی چیزی در حد اسکلت ازشون باقیمونده بوده، به سواحل ژاپن میرسیدند. یک بار هم ماهیگیرها زنده بودند توی قایق و نجاتشون دادند. نکتۀ جالب ماجرا ادامهداربودنِ این روند بود. تا موقع تنظیم خبر، 25 مرده. هیاما هیرومی، ماهیگیر ژاپنی گفته بود تو این فصل سال اینجا هوا زمهریر و طوفانیه و با این قایقهایی که این بیچارهها استفاده میکنند نمیشه مطمئن دریانوردی کرد. نمیدونم چیه که تخیلات ما رو اینقدر شدید به دریا گره میزنه (هرچند برای خودم تئوریای دارم)، اما هنوز که هنوزه به این خبر فکر میکنم و میبینم عجیبترین اتفاقی که میتونه بیفته همینه. قایقی از راه برسه و کناره بگیره که سرنشینانش مردهاند.