فکر می‌کنم به‌ش

ولی شاید اصلاً فکر نکردم به‌ش

فکر می‌کنم به‌ش

ولی شاید اصلاً فکر نکردم به‌ش

هشت: اونی که لیریکِ کوتاه‌ترین آهنگِ خفنِ استیون ویلسونه


all hail to love

and love is hell

the self can only love itself

all hail to love

and love is hell



پ.ن.: این آهنگ Unself رو فوق‌العاده دوست داشتم. بقیۀ آلبوم رو نه. زده تو کار الکترونیک‌بازی و من حقیقتاً طرفدار قضیه نیستم. ولی این ترک خیلی خوبه. خیلی. محشره. کلاً 1 دقیقه است. و اولش جوری می‌خونه که انگار داره می‌گه: all hail to naught

هفت: اونی که دربارۀ ناخودآگاهه

آدم‌ها خواب می‌بینند و هر کس دربارۀ خواب موضع خاص خودش رو داره. کم‌تر دیدم آدمی بلاتکلیف باشه دربارۀ کلیت خواب‌دیدن. یا فکر می‌کنه خواب معنایی داره یا از اساس منکرشه یا کلاً به خواب‌هاش فکر نمی‌کنه یا رویکرد سنتی داره و خواب بد که می‌بینه، با صدقه قضیه رو رفع‌ورجوع می‌کنه. من فکر نمی‌کنم خواب‌هام معنایی منطق بر اصول منطقی و واقعیت جاری داشته باشن، اما بعضی از خواب‌هام، فصل‌الخطابِ ناخودآگاهم دربارۀ مقوله‌هاییه که تو زندگی زیادی باهاشون درگیرم. مثل آخرین خوابی که ازش بیدار شدم. چیزی که تا حالا برام اثبات شده اینه که ناخودآگاهم اشتباه نمی‌کنه. و من هر بار به حرفش گوش نکردم پشیمون شدم. من، راستش رو بگم، عاشق این ناخودآگاهی‌ام که خیلی خودش رو درگیر همه‌چی نمی‌کنه. به‌ندرت از این خواب‌ها می‌بینم، اون هم بعد از برهه‌های خیلی طولانیِ درگیری فکری شدید با یه چیزی. و این ناخودآگاه خردمند، اکثر اوقات رأی به عدم پیگیری می‌ده. و این کار رو به سینمایی‌ترین و جذاب‌ترین روش ممکن انجام می‌ده. تو خواب‌هام منی رو به تصویر می‌کشه که بار چیزهای بیخود و اضافی دیگه روی دوشم نیست و می‌تونم خیلی راحت تصمیم بگیرم، خیلی راحت دودوتا چهارتا کنم و نتیجه بگیرم و عمل کنم. مثل خوابی که فروردین 96 دیدم و اگر به حرفش گوش می‌کردم، خیلی از اتفاقات هولناکی که بعداً افتاد نمی‌افتاد. اونجا که راحت روی کاناپه نشسته بودم و به معاشرینی که سروکله‌شون از ناکجاآباد پیدا شده بود نگاه می‌کردم و همونجا توی خواب، خیلی راحت داشتم می‌گفتم خب این به‌وضوح ربطی به من نداره. و اگر خونۀ خودم نبود پا می‌شدم می‌رفتم ولی حالا که خونۀ منه، بهتره که این‌ها رو بیرون کنم. اما خب حرف گوش نکردم.

به خوابی که امروز ازش بیدار شدم ولی توجه می‌کنم. یادم می‌مونه چه راحت وقتی داشتم اون صحنه رو می‌دیدم سریع دودوتا چهارتا کردم و گفتم خب اگه این داره این کار رو می‌کنه، پس بهتره من برم دیگه، و روم رو برگردوندم و کنار دیوار شروع کردم به قدم‌زدن و دورشدن و از خواب بیدار شدم. حس بدی هم نداشتم. حکم عدم پیگیری صادر شده، دیگه کاری از من ساخته نیست.

شش: اونی که دربارۀ مدارا با سوختگیه

وقتی یه جای آدم می‌سوزه، انگار اون ناحیه تا یه مدت حافظۀ کاملی از سوختن داره، و هر بار درمعرض حرارت قرار می‌گیره، جوری درد می‌گیره انگار همین الآن داره دوباره از اول می‌سوزه. و اون هم نه حرات زیاد، مثلاً آب گرمی که باهاش ظرف می‌شوری یا حرارت لیوان چایی که دیگه وقت خوردنشه. این حافظه (که می‌دونم حافظه نیست واقعاً و دلایل علمی داره و ال و بل) تو رو مجبور می‌کنه با جای سوختگی مدارا کنی تا خوب بشه. مثلاً مدتی دستت رو زیر آب سرد بشوری یا لیوان چای رو حتماً از دسته بگیری. طبق تجربۀ من، دردهای دیگه این‌جوری نبوده. مثلاً جایی از بدن اگه ضربه بخوره و حتی کبود بشه، ممکنه با انگولک کردن درد بگیره ولی دردش درد تسکین‌یافته است و اون شدّت‌وحدّت اولیه رو نداره. ولی سوختگی، لعنتی، انگار همون تجربه است که عیناً تکرار می‌شه، به دفعات. خلاصه چیز عجیبیه. و اگه انتظار دارید الآن این رو تعمیم بدم به سوختگی دل یا کون یا هر استعارۀ دیگه‌ای و به یه نتیجه‌گیری معقول و مروارید حکمت برسم، سخت در اشتباه‌اید. چون خودمم سخت در اشتباه بودم که این انتظار رو داشتم. ولی، سی و چهار سالگی دیگه سن گفتن قصۀ بی‌بی‌گوزک نیست. سنیه که باید بپذیری و بپذیرونی که با جای سوختگیِ واقعی روی بدن باید مدارا کرد.

پنج: اونی که دربارۀ فهرست خریده

شروع کردم یه فهرست خرید بنویسم و بعد برش دارم و برم اقلامش رو بخرم. شروع کردم به نوشتن: دو پاکت سیگار کمل مشکی. بعد همین‌جا تموم شد. هرچی فکر کردم دیگه چی می‌خوام، دیدم بی‌همه‌چی به سر شود، واقعاً. مثلاً چی بخرم؟ چیپس و پفک و نوشابه؟ ال و بل و جیمبل؟ خیلی وقته که این آت‌وآشغال‌ها رو نمی‌خورم مگر گاه‌به‌گاه محض تنوع، که همون مواقع هم مثلاً دیگه چیپس نمی‌تونم بیش‌تر از چند برگ بخورم. هیچی خلاصه فهرست خرید برای هر بار که می‌ری از خونه بیرون چیز مسخره‌ایه. مگر این‌که آدم بخواد یه بار بره یه خرید کلّی بکنه و واقعاً به چیزهای زیاد و حیاتی نیاز داره. وگرنه، سیگار و دو کیلو سیب‌زمینی رو آدم یادش نمی‌ره بخره. یه کتاب آشپزی دارم که برای روزهای آینده حکم اسلحۀ رستم رو برام داره و یکی از اولین توصیه‌های کتاب اینه که هرگز بدون فهرست خرید از خانه خارج نشوید. حالا باید برم جلوش بنویسم فاک آف عزیزم. این‌قدر این توصیه‌ات بیخوده که شاید بقیۀ چیزهات هم بیخود باشه مثل همین. اصلاً نوشتن درباره‌ش هم بیخوده. حیف وقت. 


چهار: اونی که دربارۀ چیزکیکه

خرید اینترنتی هم چیز عجیبیه. دست‌کم برای من یکی خیلی عجیبه. مخصوصاً تو حوزۀ غذا. همیشۀ خدا بدون این‌که بدونم چی می‌خوام یا چی هوس کردم، سایت مربوطه رو باز می‌کنم و شروع می‌کنم به گشتن و آخرش چیزی رو سفارش می‌دم که حتی فکرش رو هم نمی‌کردم که ممکنه اون لحظه بخوام. (البته این مسئله استثنایی هم داشت که مربوط به زمانی می‌شه که قوت غالبم رو آنلاین سفارش می‌دادم. هر شب تقریباً می‌دونستم چی می‌خوام و همون رو سفارش می‌دادم.) امروز عصر هم گفتم بذار برم یه غذای چربی سفارش بدم که هم ناهار باشه هم شام. چیز خاصی تو ذهنم نبود. و نتیجه؟ الآن نشستم چای دارچینی با چیزکیک می‌خورم. و چیزکیک خیلی خوبی هم هست. از چیزکیک‌های خوب روزگاره. حالا چی شد که از تلفیق ناهار و شام رسیدم به چیز کیک؟ این شد که داشتم می‌گشتم بین غذاها، بعد دیدم همه‌چی خب مثل سگ گرونه؛ یه غذای نرمال که دوست داشته باشم، کلی آب می‌خوره. بعد گفتم کاش یه جا فلافل داشت. یهو هوس کردم. دیدم هیچ‌جا نداره. بعد گفتم بذار برم از سوپرمارکت، مواد اولیه بخرم، فلافل نیمه‌آماده هم بخرم و خودم درست کنم. رفتم تو منویی که نون ساندویچی‌های بسیار خوشمزه داره. بعد دیدم عه، چیزکیکش یه تخفیف خوبی داره. و من هم خیلی وقته چیزکیک نخوردم. فوقع فی ما وقع.



سه: اونی که دربارۀ سانست پارکه

تمومش کردم. واقعاً رمان خوبی بود. شخصیت‌هاش رو دوست داشتم و توش کلی چیز بود که باهاش حال کنم. مثلاً به‌شدّت با این حال کردم که شخصیت‌ها تو نیویورک، تو محله‌های مختلفش، کلی رستورانِ خوبِ ارزون سراغ دارن. رستورانِ خوبِ ارزون، آرمان شکست‌خوردۀ زندگی منه. در وهلۀ اول به‌خاطر این‌که دیگی واقعاً هیچی اینجا ارزون نیست. دیگه با چی حال کردم؟ روایتش که تقسیم می‌شد بین شخصیت‌ها بدون این‌که راوی بخواد محدودیتی داشته باشه. فقط تو بخش «همه»، قسمت موریس هلر ضایع بود چون نقب می‌زد به ژورنال موریس و خب ژورنال موریس تبدیل شده بود به روایت اول شخصی که انگار جوری نوشته شده که تو این رمان جفت‌وجور بشه. یا مثلاً با این حال کردم که هیچ فراز و فرودی الکی به داستان تحمیل نمی‌شد. همه‌چی خیلی ارگانیک بود.

راستش خوشحالم بابت خوندنش. و به‌خاطر اسمش هم ازش ممونم. سانست پارک البته محله‌ای تو بروکلینِ نیویورکه، ولی اسم واقعاً بامسمّایی برای این رمان بود، مخصوصاً با اون پایان خوبش. فکر کن محله‌ای تو تهران باشه به اسم «بوستان غروب»، محلۀ فقیرنشینی کنار یه قبرستون درندشت. خیلی بعیده هیچ‌کدوم از ساکنین بوستان غروب، رمانتیسیسمِ مشخصی دربارۀ تماشای غروبِ خورشیدِ شازده‌کوچولویی داشته باشن. منتهی اسم قشنگیه برای وبلاگی که دیگه قرار نیست هیچ‌وقت اسمش عوض بشه. انگار این‌همه سال باید می‌گذشت تا برسم به بوستان غروب و توش بمونم، امید بُریده از همه‌چیز، مثل مایلز هلر.

روز دوم فروردین 1400، بارسا 6 تا به سوسیه‌داد زد و منم رمانی رو تموم کردم که سه روز پیش دست گرفته بودم. می‌تونه شروع خوبی باشه، به‌هرحال، حتی برای غروب.


دو: اونی که دربارۀ طرز رهاکردنه

دربارۀ بحران مالی سال 2008 که منجر به فروپاشی اقتصادی خیلی از کشورها و شهرها و شرکت‌ها و افراد شد تا حالا چیزهای زیادی گفته یا نوشته شده؛ حتی فیلم‌هایی هم، چه مستند چه داستانی، درباره‌اش ساخته شده که از همه شاخص‌تر فیلم «شرط‌بندی بزرگ» بود که از روی کتابی به همین نام ساخته شده. ولی هنوز خیلی از ابعاد قضیه برای خیلی‌ها ناشناخته است و یکی از ابعادی که برای من ناشناخته مونده بود تا همین چندوقت پیش، نحوۀ رهاکردن خونه‌هایی بوده که به مصادرۀ بانک‌ها در اومده بودن. توصیفی که توی سانست پارک هست از بعضی خونه‌های رهاشده این‌جوریه که بعضی‌ها شیرهای آب رو باز گذاشتن و رفتن، بعضی‌ها با پتک به جون دیوارها افتادن یا بعضی‌ها دیوارها رو با گلوله سوراخ‌سوراخ کردن، یا جا به جای خونه پی‌پی کرده بودن و کارهایی ازهمین‌قبیل. از سر خشم و عجز احتمالاً. و این مسئله‌ایه که به‌نظرم جالبه، چون من هم این احساس خشم و عجز رو تجربه کردم و گاهی دلم خواسته جایی رو به آتیش بکشم و هرچی توش هست رو بسوزونم و خاکستر کنم و این نابودی ذره‌ای برام اهمیت نداشته باشه. اما اوقاتی که تسلط داشتم روی خودم و افکارم، دوست داشتم چیزها و آدم‌ها رو در بهترین حالت ممکن رها کنم. به‌نظرم تروتمیز رهاکردن هنر زنان خداست _ازبابت رعایت نزاکت سیاسی_ و ویرانه رهاکردن، یه جور اعلام شکست مفتضحانه است.

وقتی چیزی رو ویران رها می‌کنی، داری هم‌زمان این پیام رو هم منتقل می‌کنی که من امیدی به بازگشت ندارم. یا دیگه میلی به بازگشت ندارم. یا دیگه اینجا نمی‌تونه جای من باشه. و البته این احساس عجیب‌وغریبی نیست. همۀ ما تو زندگی گاهی این احساس رو داشتیم که می‌خوایم بریم و پشت سرمون رو هم نگاه نکنیم. اما خب، شخصاً وقتی درگیر اون خشم و غضب نیستم، دوست دارم سالم و تمیز رها کنم. و واقعاً چه دلیلی داره آدم جوری یه جایی رو رها کنه که تمیزکاری و مرمتش بیفته گردن یکی دیگه؟ این رو بروبچه‌های clean up crew خوب می‌فهمن و می‌دونن گاهی یه جایی، یه شخصی، جوری ویران رها شده که مرمتش ممکن نیست و باید کوبید و از اول ساخت.