دوستان، اگر کسی مطلبی نقدی نظری دربارۀ مسائل اجتماعی داره، یا خاطرۀ قشنگی داره که میخواد جایی چاپ بشه، یا کلاً برای رزومه و اینها میخواد جایی چیزی منتشر کنه، بیاد اطلاع بده همکاری کنیم.
اگر هم جایی تو وبلاگستان پست جالبی خوندین با تم اجتماعی یا خاطرۀ جالبی یا چیزی، بیاید لینک بدید استفاده کنم.
پیشاپیش از همکاری و بذل توجهتون متشکرم.
صبح میرم سر کار و شب بر میگردم و وقت فکر کردن به هیچی رو ندارم. حتی وقت ندارم موسیقی گوش کنم به دل خوش. همۀ شرارتهام دارن درونم ذخیره میشن تا خدا میدونه باز از کجا بزنن بیرون. شما هم که خیرتون به هیچکس نمیرسه. وگرنه میاومدین دل آدم رو خوش میکردین به یه چیزی تو این زندگی.
بهقول شاعر:
.I need someone to show me the things in life that I can't find
Happiness I cannot feel and love to me is so unreal.
هنوز استراحت نکردم بهاندازۀ کافی. اما هوس کردم چیزی بگم بلکه رو دلم نمونه. چند وقت پیش، که هنوز ریشوپشم رو نزده بودم، از دفتر که زدم بیرون سر کوچه دو تا خانم زیبا دیدم که روسری سرشون نبود و یکیشون موی مشکی بلند براق قشنگی داشت و بهش نگاه میکردم و اون هم نگاهم کرد و تماس چشمی برقرار کردیم و لبخند زدم بهش. البته نمیدونم چقدر از اون لبخند مشخص بود، وقتی سبیل پرپشتم بالکل لب بالاییم رو پوشونده بود. اما، بههرحال، اون هم بهم لبخند زد و چه لبخندی پسر، چه لبخندی. القصه، این قشنگترین چیزیه که از این روزها برای خودم بر میدارم. البته، تنها چیزیه که برای خودم بر میدارم. نه با این موزیکهای تخمی وایرالشده حال میکنم (من هنوز و همیشه موزیک حماسی اعتراضیم Animals از Pink Floyd است)، نه با این شعارهای یکی از یکی تخمیتر (البته یه شعار خوندم از قول بچههای محلۀ ن.آ. که سه روز و سه شب بهش میخندیدم و عالی بود)، نه پستها و استوریهای اینستاگرام چشمم رو میگیره.
حالا چرا اینقدر تأثیرگذار بود این لبخند؟ چون هربرت رید. درواقع Herbert Read. بیشتر از این هم باز نمیکنم. برید بخونید اگر کنجکاوید.
امروز، ریشوپشمزده، داشتم به این فکر میکردم که کاش به اون خانم زیبا گفته بودم بذار بغلت کنم، چون احتمالاً تا آخر عمرم دیگه نمیبینمت و این تنها تشکریه که میتونم ازت بکنم.
شماها حالتون چونه؟ ببخشید سر نمیزنم بهتون.
let's take five
p.s.: just in case it turned into a permanent vacation, thank you for all the kindness, comments and stuff.
خب. دو سوم تابستون تموم شد. برنامه چیه؟ شهریور رو خیلی قشنگ و خوب برگزار کردن. با روحیۀ خوب و انرژی بالا. ترکوندن بهقولی. حالا این وسط تو فکرم یه نیمچه کارآموز، نیمچه دستیار پیدا کنم و کارهایی که بلدم رو یادش بدم تا توانمند بشه و در ازاش برام یه سری خردهکاری کنه. البته امیدوار نیستم کسی پیدا بشه. این روزها به این کارهایی که ما میکنیم کسی اعتنایی نداره. حالا ببینم چی میشه. یه سفر یک، دو، سه روزه هم احتمالاً برم و کمی خستگی در بکنم.
بهنظرتون کجا برم؟ خوش آب و هوا باشه این ماه از سال و برای اقامت بشه توش سوییت گرفت یا اقامتگاه بومگردی با قیمت معقول داشته باشه. جای دیدنی هم نداشت، نداشت. بیشتر برای دوری از تهران و استراحت فکری میخوام برم. کجا برم؟
پ.ن.: کارآموز هم اگه میشناسید معرفی کنید. باید سواد انگلیسی و فارسی نسبتاً خوبی داشته باشه.
احساس میکنم دستم اینقدر دراز بوده که خشک شده و افتاده. حالا، تفسیر آزاد.
حوصله ندارم. و انبان سینهام از حرف خالیه. و معنای این لزوماً این نیست که حرفی ندارم برای زدن، معناش اینه که مخاطب حرفهام شماها که اینجا رو میخونید نیستید. معنای این یکی حرف هم لزوماً این نیست که مخاطب دیگهای جای دیگهای داره حرفهام رو گوش میده. فعلاً که برهوتِ خداست. هم انبان سینهام خالیه هم سالن نمایش.
حالا، در راستای حرفهایی که کلاً هست، رفتم یه تئاتر دیدم و برای هزارمینبار به این نتیجه رسیدم کسی که میخواد «دراماتیست» بشه چارهای نداره جز اینکه ایبسن بخونه. صبح تا شب ایبسن بخونه. کسی که ایبسن نخونه و تئاتر بسازه، نهایتاً داره ادا در میآره. این حکم جهانشمول هم هست. منتهی تو ایران چون اساساً ملّت کمتر میخونن، خیلی تابلوتره.