فکر می‌کنم به‌ش

ولی شاید اصلاً فکر نکردم به‌ش

فکر می‌کنم به‌ش

ولی شاید اصلاً فکر نکردم به‌ش

پنجاه و نه

یک هفته‌ای می‌شد که شب‌ها تنها نبودم. نمی‌دونم چرا وقتی یکی دیگه هم هست، سختمه تمرکز کردن روی کارهایی که دوست دارم در خلوت انجام بدم. مثل خوندن کتاب‌هایی که در دست گرفتم یا مقاله‌هایی که بوکمارک کردم یا پرینت گرفتم. نه این‌که دوست داشته باشم تنها باشم، نه. منتهی گاهی احساس می‌کنم باید تنها باشم تا بتونم به خودم برسم. به افکارم، تصمیماتم، برنامه‌هام. خلاصه که، امشب تنهام و ببینم و تعریف کنم.

بعداً نوشت: موزیک موردعلاقه‌ام بابا! اصل قضیه اینه.

پنجاه و هشت: آب چیست واقعاً؟

خیلی وقت بود می‌خواستم یا سخنرانی This Is Water از دیوید فاستر والاس رو گوش بدم یا متن پیاده‌شده‌اش رو بخونم. چند شب پیش بالأخره متنش رو پرینت گرفتم و خوندمش. واقعاً خیلی عجیب و عمیق بود. جان کلامش دربارۀ آموزشی بود که یک دانشگاه خوب باید به دانشجوها بده و اون هم این نیست که چطور فکر کنند، بلکه اینه که انتخاب کنند در اوقاتی که فکر می‌کنند، به چی فکر کنند. و دیدم واقعاً زده تو خال. اکثر ما آدم‌ها، هرکس به اندازۀ خودش، بلده چطور فکر کنه. چیزی که بلد نیستیم، فکر کردن به کسی یا چیزی غیر از خودمونه؛ به دیدگاهی غیر از دیدگاه خودمون، و غیره. تیم مینچین هم حرف مشابهی زده بود دربارۀ nuances یا سایه‌روشن‌ها، و این‌که چطور اکثر آدم‌ها توان تشخیص و فهم این سایه‌روشن‌ها رو ندارن و توی ذهن خودشون دوگانه‌های اشتباهی می‌سازند و سعی می‌کنند براساس اون دوگانه‌ها جهان و انسان و جامعه و غیره رو تفسیر کنند. همین فقرۀ عقل و جنون جالبه تو این یه مورد: برای ماها سخته سایه‌روشن‌های روان بقیه رو در نظر بگیریم. درعوض برچسب برامون راحته. آسونه بگیم طرف شخصیت وابسته داره یا دچار هیستری یا اختلال مرزیه. دلیل محبوبیت این آزمون‌های سراسر مهملِ تیپ‌های شخصیتی هم همینه. به یه سری سؤال جواب می‌دی تا بتونی به خودت یه برچسب بزنی. جالبه که اکثر کسایی که این برچسب رو برای خودشون تهیه کردند، یکی از اولین سؤال‌هایی که ازت می‌کنند همینه که تیپ شخصیتیت چیه؟ تیپ شخصیتی من کوفته آقا، کوفت.

fifty seven

جهان چرا این‌قدر خالی از صداست؟

پنجاه و شش

خیلی وقته برای کارهایی که می‌کنم منتظر تأیید و تشویق دیگران نیستم. برعکس، فکر می‌کنم هرچی دورتر از چشم بقیه انجامشون بدم، بهتره. برام مطلوب‌تر اینه که اگر کاری که می‌کنم خوبه، بدون تأثیر خارجی خوب بمونه و بهتر بشه و اگر کارم بده، خودم به‌ش پی ببرم و ولش کنم، یا بهترش کنم، یا هرچی. خوش‌تر دارم کمکی که به بقیه می‌کنم شبیه به کمک نباشه؛ شکل دوستی باشه. خیلی وقت‌ها، به‌قول انگلیس‌ها، I go out of my way تا به یکی، که همچین هم دوستم نیست، کمک کنم، اما کاری می‌کنم که طرف کمکم رو به حساب رفاقت بذاره نه چیز دیگه. چون خوشم نمی‌آد شبیه charity worker ها بشم و کم‌کم احساس کنم و بعد هم باورم بشه که خیلی عن خاصی‌ام. تحلیل رفته و می‌رم تو این فرایند. اما من همین‌ام و عوض نمی‌شم.

شاید یه روز اینجا رو بخونی، شاید هم هیچ‌وقت نخونی؛ اما حالا که داریم بهتر خودمون رو به هم معرفی می‌کنیم، دوست دارم این رو درباره‌ام بدونی که من حاضر نیستم حتی یک ریال برای خرید شریکی دسته‌گل برای مراسم ختمِ (بیزارم از دسته‌گل‌های مراسم ختم) مادر همکارم بدم، اما داریم با ه. هر ماه برای گربه‌های حیاط غذای خشک می‌خریم. برام مهم نیست اگر همکارهام فکر کنن خسیس‌ام یا سایکوپث یا مرگ اطرافیانشون به تخممه؛ اما دوست ندارم کسی بدونه به غذاخوردن گربه‌ها اهمیت می‌دم و براش مایه می‌ذارم.

پریروز م. یه تیکه کاغذ آچهار داد دستم که روش یه چیزایی نوشته بود، و پشتش هم. یکی‌ش این بود که زندگی‌ش چطور بعد از مرگ پدرش بدتر شده. نمی‌دونی چقدر تنهایی از هر کلمۀ اون متن‌ها می‌پاشید بیرون. مخصوصاً اون تیکه‌اش که دربارۀ اهمال‌کاری برای مرتب‌کردن خونه‌اش بود. من دربرابر تنهایی آدم‌ها بی‌دفاع‌ترین‌ام. امروز، به لطایف‌الحیل، این فکر رو تو ذهن این پیرمرد تنها جا انداختم که می‌تونم برم خونه‌اش و کتابخونه‌اش رو با هم مرتب کنیم و از شر کتاب‌هایی که دیگه نمی‌خوادشون خلاصش کنم. و دیدم داره به‌ش فکر می‌کنه، دست‌کم، و خوشحال شدم. 

اصلاً نمی‌دونم چرا دارم این‌ها رو می‌گم. اون چیزهای قشنگی که دارم این روزها می‌نویسم به انگلیسی‌اند و منتشر می‌شوند و آن‌ها را هم کسی نمی‌خواند و فیدبک نمی‌دهد. پس why bother؟ 

البته می‌دونم تو دوست داری بخونی و نظر بدی، منتهی همه‌اش تعریف می‌کنی، که فایده نداره.

پنجاه و پنج: آدرس‌های ازدست‌رفته

ویندوزم رو مجبور شدم عوض کنم و آدرس‌هاتون رو ندارم دیگه. اون‌هایی که می‌خوندمتون! بیاید آدرس بذارید زیر این پست. اگر خواستید تأیید نشه تو کامنت قید کنید خصوصی. مرسی.

پنجاه و چهار

در واکنش به تمام اتفاقاتی که برام می‌افته و حال بد (جسمی) که احساس می‌کنم دیر یا زود خفتم می‌کنه، تصمیم گرفتم سرعت کتاب‌خوندنم رو بیشتر کنم و به‌جای آروم و عمیق، سریع و متمرکز بخونم. این‌جوری، تو زمانی که قبلاً صرف خوندن 15 صفحه می‌شد، 40 صفحه می‌خونم. و تصمیم دیگه‌ای که گرفتم این بود که تا جای ممکن دست به گوشی نزنم. و این‌که کلاً یه کم جمع‌وجورتر باشم تا ببینم چی پیش می‌آد.

پ.ن.: کتاب‌های چاپ جدید اون‌قدر گرون‌اند که من حقیقتاً نمت.

پنجاه و سه: کار خدا رو ببین

ساعت داره می‌شه شیش صبح و من تازه یه فایل فرستادم و می‌خوام بخوابم. اما دیروز داشتم فکر می‌کردم به شکمم، و تو مایه‌های «حالا که از ما گذشت» از این بهتر نمی‌شه، یادم افتاد که وقتی دانشجو بودم و لاغر و ورزشکار، همۀ دخترها از دم مرد شکم‌گنده دوست داشتند. حالا که شکم دارم، همه شدن طرفدار شکم تخت. تف توش. حتی این دختره هم می‌گه شکمم رو آب کنم. هیهات. بگذریم. یه نکتۀ ظریفی هم هست این‌جا که خوش دارم مغفول نمونه از دیدت پَری جون: بخشی از رفتارهای آدمی‌زاد صرفاً امتداد تفکراتش و اثبات عقایدشه. جهان مجازی، فضای مجازی، جای خوبی برای هیچ نوع بحث جدی‌ای نیست.