شروع کردم یه جای دیگه تو همین بلاگاسکای مینویسم. ممکنه دستبرقضا پیداش کنید و ممکنه نکنید.
اگر هم نمیخواید به قضاوقدر واگذارش کنید، ازم بپرسید، منتهی نه ازطریق کامنت، چون جواب نمیدم.
عزت زیاد
این چند وقت خیلی حرص خوردم و استرس داشتم. فشار کار هم زیاد. بعد، دیدم تو اینستاگرام دارم یه سری دگوری رو دنبال میکنم که درست اون لحظهای که ازشون انتظار دارم که حرفی بزنن، موضعی بگیرن، سیگنالی چیزی بدن، خفهخون مرگ گرفتن یا دارن کمافیالسابق خودِ دگوری و کارهای دوزاریشون رو تبلیغ میکنن. زدم از دم همهشون رو آنفالو کردم. برنامه هم دارم تعداد بیشتری رو آنفالو کنم، لیکن چه چاره با بخت گمراه؟ خیلیهاشون فامیلاند؛ هرچند فامیلی که از هفت پشت غریبه برام غریبهتر شدن. نمیدونم. شاید زدم اونها رو هم آنفالو کردم و خلاص.
درسته که این تنش آخری باعث شد ساعتها و بلکه روزهای متمادی کلهام زارعیپور باشه، اما الخیر فی ما وقع، و باعث شد به ماهیت یک سری از روابط و دوستیهای نیمبند فکر کنم و از خودم بپرسم: «خُب که چی؟» دو سال پیش سر یه پروژهای با هم سه، چهار بار چایی خوردیم سیگار کشیدیم، یا اون یکی که مگر تصادفی یه گوشهای ببینمش و باهاش نیم ساعت حرف بزنم، وگرنه که صد سال دیگه هم نمیدیدمش. لزومی داره کشیدن بارِ این آشناییها؟ نه والا.
همهش هم این دو سه روزه این بیت مولانا تو ذهنم تکرار میشه:
در این زمان که خُمارم مطیعِ من میباش
چو مست گشتم از آن پس به اختیار تواَم
و ترجمهاش به زبان فارسی سخت امروز برام اینه: وقتی لازمت دارم که باهام حرف بزنی چیزی بگو، اگر نه تا ابدالدهر زبونت رو تو کونت نگه دار.
رفقا، دوست دارید تا قبل از 40 سالگیتون، چه کارهایی کرده باشید؟
با اینکه اعتقادی به این فهرستها و اینها ندارم، اما جدیداً احساس میکنم چند سال اخیر، شاید شش، هفت سال اخیر، اصلاً تجربهاندوزی نکردم و زندگی رو گذاشتم روی حالت خلبان خودکار پیش بره. الآن به خودم اومدم و میبینم نه، انگار یه سری کارها هست که دلم میخواد کرده باشم قبل از گذر از این آستانه. لذا، لطفاً شما هم فکر کنید و جواب بدید و همهچی رو هم بنویسید. یعنی خودسانسوری نکنید. پیامهاتون رو منتشر نمیکنم، پس لینکهاتون رو هم بذارید که با هم در تماس قرار بگیریم. عزت زیاد.
هر روز، خوشخوشک پیاده میرم یه جا نزدیک خونه، یه کافه لاته (بله دوستان، این قهوه لَته نیست، کافه لاته است، یه مدل قهوۀ ایتالیایی، که در لغت یعنی قهوه با شیر. حالا اکثراً ملّت دارن بهش میگن لَته، چون ایرانیجماعت فکر میکنه همهچی تو آمریکا اختراع شده، پس باید مثل آمریکاییها چیزها رو صدا کنه. حماقت محض.) سفارش میدم، میشینم دم مغازه، یه سیگار روشن میکنم و خوشخوشک لاته رو میخورم. سیگارم که تموم میشه، بلند میشم، با باریستا خدافظی میکنم و باز خوشخوشک پیاده میرم تا شهرکتابی، جایی، کتاب خوبی میخرم یا فقط چیزها رو نگاه میکنم و برمیگردم خونه. تو این پیادهرویها، کلی ایدهپردازی میکنم و وقتی میرسم خونه، یادداشتشون میکنم. یا اولویت دارن و خیلی زود به سرانجام میرسونمشون، یا اولویت ندارن که میذارم قد بکشن و بعداً ایدۀ حتی بهتری بشن. این سرمای این چند روز ولی عیشم رو منقص کرد. میکاسا هم مریض شده و چند روز داشتم ازش مراقبت میکردم و درکل این چند روز این مناسک کارآیی مناسب نداشت. ولی باز هم از هیچی بهتر بود. امروز که داشتم برمیگشتم خونه، تو راه همهش به این فکر میکردم که بیام اینجا و یه چیزی دربارۀ اثرات جادویی سریال لویی برای آرامش روان مردان در آستانۀ چهلسالگی بنویسم، که خب نمینویسم.
دورههای سخت تو زندگیم کم نداشتم. حتی دورههای خیلی سخت. حتی بهعبارتی تا جهنم رفتن و برگشتن هم داشتم. دورههایی که از صبح علیالطلوع تا وقت خواب، فقط به کشتن خودم و خلاصی از وضعیت فکر میکردم. اما سختی و لامروتی این دوره یه جور دیگه است. آغشته است به یه جور یأس تمامعیار از آدمها. از اون سختیهایی که با توسل به حافظ میشه توضیحش داد برای کسی که سخن گفتنِ دری داند: زیرکی را گفتم این احوال بین، خندید و گفت: صعب روزی، بوالعجب کاری، پریشان عالمی.
بچهها، بیاین دو زار واسه آدم حرف بزنین.
فرض کنید من غول چراغ جادو هستم و یکی از آرزوهاتون رو برآورده میکنم. بیاید بگید آرزوتون چیه. بهجای اسم میتونید برای خودتون یه عدد سه رقمی بذارید.
تبصره: آرزوهای مربوط به پول و مهاجرت برآورده نمیشن.