هر روز، خوشخوشک پیاده میرم یه جا نزدیک خونه، یه کافه لاته (بله دوستان، این قهوه لَته نیست، کافه لاته است، یه مدل قهوۀ ایتالیایی، که در لغت یعنی قهوه با شیر. حالا اکثراً ملّت دارن بهش میگن لَته، چون ایرانیجماعت فکر میکنه همهچی تو آمریکا اختراع شده، پس باید مثل آمریکاییها چیزها رو صدا کنه. حماقت محض.) سفارش میدم، میشینم دم مغازه، یه سیگار روشن میکنم و خوشخوشک لاته رو میخورم. سیگارم که تموم میشه، بلند میشم، با باریستا خدافظی میکنم و باز خوشخوشک پیاده میرم تا شهرکتابی، جایی، کتاب خوبی میخرم یا فقط چیزها رو نگاه میکنم و برمیگردم خونه. تو این پیادهرویها، کلی ایدهپردازی میکنم و وقتی میرسم خونه، یادداشتشون میکنم. یا اولویت دارن و خیلی زود به سرانجام میرسونمشون، یا اولویت ندارن که میذارم قد بکشن و بعداً ایدۀ حتی بهتری بشن. این سرمای این چند روز ولی عیشم رو منقص کرد. میکاسا هم مریض شده و چند روز داشتم ازش مراقبت میکردم و درکل این چند روز این مناسک کارآیی مناسب نداشت. ولی باز هم از هیچی بهتر بود. امروز که داشتم برمیگشتم خونه، تو راه همهش به این فکر میکردم که بیام اینجا و یه چیزی دربارۀ اثرات جادویی سریال لویی برای آرامش روان مردان در آستانۀ چهلسالگی بنویسم، که خب نمینویسم.
دورههای سخت تو زندگیم کم نداشتم. حتی دورههای خیلی سخت. حتی بهعبارتی تا جهنم رفتن و برگشتن هم داشتم. دورههایی که از صبح علیالطلوع تا وقت خواب، فقط به کشتن خودم و خلاصی از وضعیت فکر میکردم. اما سختی و لامروتی این دوره یه جور دیگه است. آغشته است به یه جور یأس تمامعیار از آدمها. از اون سختیهایی که با توسل به حافظ میشه توضیحش داد برای کسی که سخن گفتنِ دری داند: زیرکی را گفتم این احوال بین، خندید و گفت: صعب روزی، بوالعجب کاری، پریشان عالمی.
بچهها، بیاین دو زار واسه آدم حرف بزنین.
فرض کنید من غول چراغ جادو هستم و یکی از آرزوهاتون رو برآورده میکنم. بیاید بگید آرزوتون چیه. بهجای اسم میتونید برای خودتون یه عدد سه رقمی بذارید.
تبصره: آرزوهای مربوط به پول و مهاجرت برآورده نمیشن.
اینجنس هوای پاییزی برای من یادآور عشقهای گذشته است. یادآوریای که آغشته به حسرت نیست. صرفاً یکجور مرور خاطرات و عمری است که برم گذشته. وقتی بارون میآد، احساس تنهایی کمتری میکنم، چراکه جایی از وجودم هنوز چنگی که به تفکر جادویی انداخته رو رها نمیکنه و فکر میکنم بارون تجسم وجود یک مراقب کیهانیه. مراقب شاید کلمۀ درستی نباشه براش. بگذریم.
تو این یادآوریها، گاهی به نازنین هم فکر میکنم، هرچند به معنای متعارف کلمه عشقم نبود، اما خاطرههای زیادی از همون مدت کوتاهی که با هم حشرونشر داشتیم برام یادگار گذاشته. نازنین انگار تجسد سرشت تراژیک انسانِ خودخواه بود. انسانی که خودخواهیش نه تلاشی بود برای منفعتبردن از بقیه نه یه مکانیسم دفاع روانی، بلکه زندانی بود که با خودش حمل میکرد هرجا که میرفت.
این روزها دارم انیمۀ ناروتو رو میبینم. البته ناروتو رو تموم کردم و الآن مشغول ناروتو شیپودنام. چیز زیادی هم نمونده از 500 تا اپیزودش. عاشق جهان داستانیش شدم و دغدغههایی که مطرح میکنه. تکتک شخصیتها و قصههاشون. تا اینجا از میناتو و ایتاچی از همه بیشتر خوشم اومده. بعید میدونم نظرم عوض بشه. خلاصه این از این. یکی از دلایل اینکه غیبتم اینجا اینقدر طولانی شده و فاصلۀ بین یادداشتها زیاد شده و خلاصه اینجا تار عنکبوت بسته، اینه که تنبلیم میآید. خیلی هم زیاد. بعد هم، واقعاً نمیدونم چی بنویسم. سبک زندگیم هم کلاً عوض شده. دیگه تنها زندگی نمیکنم و اون خلوتی که لازمۀ وبلاگنویسیه رو ندارم. ولع معاشرت و دوستیابیم هم چند وقتی میشه رخت بربسته و رفته. نه اینکه دیگه دنبال آدم باکیفیت نباشم، هستم هنوز، اما آهستهتر و اینها.
خونهمون مورچه زیاد داره، و مورچههاش خیلی جالبان. از همون اول، با رفتارشون نشون دادن که یه قرارداد نانوشته بینمون جاریه. هرچیزی که توی کابینت باشه و درست بستهبندی شده باشه، مال ماست (یعنی ما دو تا آدمی که اینجا زندگی میکنیم)، ولی هرچیزی که روی کانتر باشه یا روی زمین ریخته باشه یا روی میز عسلی باشه مال مورچههاست. خوشم اومده از مرامشون.
صندوق جیمیلم پر شده از ایمیلهایی که دوست ندارم باز کنم. کاش یکیتون که اشاره نمیکنم بهش خودش بفهمه باید چی کار کنه.
آهنگ بعدی کانالم ژاپنی و بسیار قشنگه. میریم که داشته باشیم.
فرایند انتخاب بیستودومین آهنگ برای پلیلیستی که تو کانالم داره شکل میگیره و تا اینجا فوقالعاده ازش راضیام، چندین روزه در جریانه. تنها چیزیه که اینروزها برام مهمه و دقت و وسواس خرجش میکنم، همینه، که خودش گویای وضعیته. جدیداً با هیچچیز و هیچکس حال نمیکنم. تا میآم نوک پیکان رو بگیرم سمت یه چیزی و باهاش حال کنم، یه جوری ریده میشه توش. دوستان، آدمی همینه. اگر تو زمان و مکان درست خودش نباشه و با آدمهای خودش بُر نخوره، روزبهروز فقیرتر میشه. فقر معنوی.