بالی، همونطور که میدونی امروز روز بزرگداشت سعدیه، ولی همونطور که احتمالاً نمیدونی امروز روز بزرگداشت بویی هم هست. البته، هر روز روز بزرگداشت بوییه و الآن دارم «ایلعازر» رو گوش میدم و این نامه رو برات مینویسم. بالی، دیشب باز دست روزگار یه ویدئو از بویی انداخت سر راهم تو اینستاگرام. البته ویدئوی جدیدی نبود. بهشکل غمانگیزی دیگه هیچ ویدئوی جدیدی از بویی در عالم نیست. بالی همونی بود که جلوی یه دری، داره میگه آره من خیلی عشقِ پینک فلویدم. بعد در باز میشه و دیوید گیلمور میآد تو. جذابترین حسن تصادف در تاریخ مصاحبۀ ویدئویی. بعد برای شوخی میگه وقتی شیش، هفت سالم بود پدر مادرم بردنم کنسرت پینک فلوید و تقصیر اونهاست :))) بعد گیلمور میزنه زیر خنده و با تعجب میگه شیش سال؟ داره سن رو اغراق میکنه. بعد بویی میگه خب ده سال و بعد خنده و ویدئو تموم میشه. بالی بهنظرت صرفاً داشته بامزهبازی در میآورده یا ایستگاه مصاحبهکننده رو گرفته بوده؟ در هر دو صورت خیلی خندهداره. [تبصرۀ متنی: خوانندۀ عزیزی که نمیدونی گیلمور فقط حدود هشت ماه از بویی بزرگتره، شرمت باد!] ولی من فکر کنم ایستگاه کرده طرف رو. آخه این چه سؤالیه که تو از بویی میپرسی نکبت؟ بگذریم. بالی، ممکن بود من هم 23 اوت 46 تو هایبری لندن در خانوادهای هنردوست به دنیا بیام و اسمم رو بذارن دیوید و در ادامۀ زندگی، دیوید خفنی بشم در عالم موسیقی و نفر دومی باشم که از این در میآد تو این ویدئو، و سه تا دیوید با هم هرّ و کر بکنن جای دو تا. منتهی کائنات بیشعور این آپشن رو میس کرده، و طبق حکمت less is more، جذابیت این ویدئو هم بهخاطر همین فقدانِ دیویدِ سومه. خلاصه، روز سعدیت مبارک بالی.
I learned to play chess when I was a little boy. My dad taught me how to play, and there were many individuals in my greater family who were rather good players. I competed against them occasionally and I'll never forget the first time I beat my dad. Although to his credit, he was having a bad migraine day, so that shouldn't have counted. But I was a kid, what did I know? That day I became a pro, in my mind. I kept playing whenever I could with whoever was around throughout the years, and some 10 years ago, I stumbled upon chess[dot]com. It kind of changed my life forever. Since then I play chess most days. I win, I lose, I learn. I'd like to think that I grow as a player. But I don't play that seriously. I just want to pass the time. But over the past two weeks, I got a bit more serious. I thought more during the games and I won more games. I'm up by almost 200 points, and that's a big deal. But now losing hurts more than ever. And that's the whole point of this note: I've learned that people really suffer deeply from an inferiority complex when they are beaten in a mind game, because EVERYbody thinks they're smarter than EVERYbody. And that hurt is very real. So long ago I decided that when I win, I should walk away graciously and when I lose, I should walk away even more graciously. Although rematches and revenge wins are a part of the fun, I never beat someone more than 3 times in a row, and don't get stuck on a losing streak. Nothing's worth it. I'm kind of translating this into my daily life as well. Hope it works.
تا حالا اینجوری بهش فکر نکرده بودم که جملهها و مجموعهجملههای تکرارشونده در رمان fight club سازوکاری مثل موتیف در قطعات موسیقی دارن. تازه الآن دارم میفهمم چرا بعضی فصلها خیلی شلوغ و سریعه (آلگریسیمو) و بعضی فصلها خلوت و آروم (آندانته). یا چرا بعضی جملهها با رگبار استرس شروع میشن (فورتیسیمو) و بعضی دیگه از جملات در سکوتی خوشایند (پیانیسیمو). لامصب رمان ننوشته، سمفونی خلق کرده. بعدش تشتکم پرید خلاصه. پنجمین باره دارم این رمان رو میخونم و این خوانش میآردش به جایگاه دهم. واقعاً هم شاهکاره و مستحق بارها و بارها خواندهشدن.
پراکندهنوشت:
الف. روز اول فروردین با یه سری از دوستان قرار گذاشتیم همدیگه رو ببینیم. وقتی همه رسیدن، بحث کشید به قرن جدید و فلان و بیسار (قرن جدید؟! یا... هالو! گوتن مورگن! یک سال ازش گذشته.) و هر کسی چیزی میگفت دربارۀ قرن گذشته. ازشون پرسیدم بهنظرتون بهترین آلبوم موسیقی قرن گذشتۀ ایران کدومه؟ هیچکس به این سؤال فکر نکرده بود (و حالا جدای از این انتخاب هم سخته) و بعد از کمی تعلل چند نفر آلبوم منتخبشون رو گفتن. آلبوم منتخب من خال پانکه. واقعاً از اول تا آخرش شاهکاره در حدود و ثغور موسیقی ایران. [فقط اگر به این سؤال فکر کردید قبلاً یا یه آلبوم براتون در چنین جایگاهی هست شما هم جواب بدید به این سؤال. برای من آلبوم دوم وحدتِ فرهاد مهراده و بعدش دیگه هیچی نیست تو لیست.]
ب. بهخاطر یه سری مسائل مربوط به رازداری حرفهای، نمیتونم دربارۀ یکی از کارهای جدیدم زیاد حرف بزنم. فقط میتونم سربسته اشاره کنم و رد بشم. امروز این آقای مشاور کارگردان (که ایگوی متورمی داره و فقط حرف میزنه که صدای خودش رو بشنوه -یا... هالو بوجک هورسمن!-) کلهام رو به دیک آلود. دیگه طاقت از کف دادم شروع کردم زیر لبی غرزدن و اینها از دستش، جوری که کارگردان هم بشنوه. با اینکه شنید و بعدش هم عکسالعمل نشون داد اما تا آخر وقت کلهام آلوده موند و هیچ خوش نگذشت دیروز. بعد این افتاد تو دهنم و یک بند دیگه داشتم میخوندم همهاش دود بود خبری نبود از کباب.
ج. خانم عکاس هم یه لاس ریز (یا شاید هم درشت، کمی خنگام تو این زمینه) باهام زد. تکرارش هم کرد. نتونستم flirt back کنم اونجور که باید و شاید چون همیشه اینجور وقتها «بهشکل غمانگیزی بیژن نجدی هستم.» یعنی در رابطه. ولی خب، باز هم یه جا یه لاس مبهمی پاشیدم سمتش که بدونه چیزی که عوض داره گله نداره. البته کیفیت لاس در حد راس گلر بود. پس جای نگرانی نیست. همهاش دود بود...
د. معقول این بود که الآن خوابیده باشم. فردا باید نسبتاً زود پا شم و یه syllabus مشتی برای یه کلاس رایتینگ مشتی بنویسم. به یه شخصیت ادبی نیمچه برجسته هم باید زنگ بزنم و ببینم حالش چطوره! جل الخالق! اون قراره برای من کار داشته باشه مثلاً اما من باید تماس بگیرم. شاید بتونم ازش یه مصاحبه برای روزنومه بکشم بیرون، خوب میشه، نه؟
ه. پریشب بازی بارسا رو نصفهنیمه از سر کار تماشا کردم. البته برای گل آخر و اون برد دراماتیک خونه بودم و چقدر چسبید. یه تصویری اومد تو ذهنم مبنیبراینکه ژاوی همواره داره به بازیکنها میگه اینجا بارساست داداش، ما هرگز تسلیم نمیشیم. برام تصور قشنگیه و با اینکه واقعیت نداره، نگهش میدارم.
و. این جملۀ آخر فوئنتس تو مصاحبه با پاریس ریویو رفته رو مخم و پشمهایم را ریزانده: «مینویسیم چون قرار نیست زنده بمانیم.» واموس دیگه بابا جان، واموس.
ز. ... خبری نبود از کباب.
یکی از آنومالیهای پرشمار من اینه که وقتی چیزی برام سؤال میشه، بلافاصله نمیرم دنبال جوابش و مسئله رو فراموش هم نمیکنم. این آنومالی خوبه و ازش راضیام، چون در درازمدت باعث میشه که به جوابهای درستتر یا فرضیههایی با قابلیت رد یا اثبات برسم. این تو روابط بینافردی بیشتر از هرجایی بهم کمک میکنه. جدای از این، بافر ذهنیم رو هم برای وظایفِ جاری حفظ میکنه. وقتی چیزی توجهام رو جلب میکنه و برام سؤال میشه، ذهنم خودبهخود پرچم میزنه کنار اون مسئله تا سر فرصت بهش بپردازم. یکی از چیزهایی که این اواخر برام سؤال شده بود، کاوشگر وُیِجِر بود، وقتی راجِش کوتراپالی داشت برای شلدون توی اون فضای زیرزمینی از آموزهای میگفت که وُیِجر براش داشته، خیلی دوست داشتم بدونم وُیجر الآن کجاست و چی کار میکنه. القصه، دیروز بالأخره مجال خوندن دربارۀ وُیجر دست داد. جالبترین نکته دربارۀ وُیجر 1 و 2 اینه که الآن هر دو وارد فضای میانستارهای شدن، یعنی فضایی که بین سیستمهای خورشیدی وجود داره (البته انگار هنوز از منظومۀ شمسی خارج نشدن (!؟) ولی از heliosphere گذشتن و در همین اثنا وُیجر 2 نشون داده که منظومۀ شمسی اونطور که تصور میشده کروی نیست، بلکه نامتقارنه). در رتبۀ بعدی این برام جالب بودکه چند وقت دیگه این کاوشگرها بهخاطر کمبود انرژی، سیستمهاشون رو یکییکی خاموش میکنن تا آخر سر که به خاموشی سیستم کنترل برسن. خودم رو جای اون هوش مصنوعی گذاشتم که تو این کائنات بیدروپیکر سرگردون شده و باید دوستها و معاشرینش رو، دونهدونه، بکشه تا خودش زنده بمونه. وحشتناکه. بعد هم یاد سنّت غنی داستانهای علمی-تخیلی فضایی افتادم و دلم خواست دوباره بشینم سفر فضایی و ماه رو تماشا کنم. مخصوصاً ماه با اون بازی درخشان سم راکول.