فکر می‌کنم به‌ش

ولی شاید اصلاً فکر نکردم به‌ش

فکر می‌کنم به‌ش

ولی شاید اصلاً فکر نکردم به‌ش

Thirty One: For a gambler likes his women fancy

Quite a few experiences of late have shown me that I'm totally okay with different body types. As a general rule, I don't comment on anyone's body unless some certain criteria are met. I'm against body shaming and well, I'm quite happy with my own body as a whole, and believe everybody else should be too. But this recent trip has made me question my choices. I might be restoring some certain standards. I need to lose this acquired taste: The one that tells me everything deserves a try. Not everything does. I'm on a race and it's killing time, but I don't have enough of it anyway. 

سی: نرفت از یاد من چیز، سفر چیزترترم کرد.

سفر همیشه می‌تونه باعث تغییر دیدگاه و روّیه بشه. می‌تونه آدم رو ازاساس دگرگون کنه حتی. case in point، بنده الآن به این نتیجه رسیدم که دلم می‌خواد وقت محدودی که طی روز برای خودم دارم رو خرج کسانی کنم که وقتشون رو خرجم می‌کنن. والسلام علکیم و رحمه الله و برکاته.

بیست و نه

حدود سه سال پیش برای اولین‌بار بعد از اتمام دبستان رفتم چشم‌پزشکی برای معاینه. خب تو تمام این سال‌ها، خواهر و برادر و پدر و مادر و دوستان و اقوام یکی‌یکی عینکی می‌شدند و من انگار نه انگار. فکر می‌کردم چشم عقاب دارم. خلاصه فکر نمی‌کردم مشکلی باشه. بعد رفتم و چشم‌پزشک محترم گفت که بشینم رو صندلی و اون عینکه رو بزنم به چشمم و دستم رو بذارم روی چشم چپم. عینک رو زدم به چشمم و جهان تیره‌وتار شد. نه تنها حروف و جهات روی تخته رو نمی‌دیدم، که خود چشم پزشک رو هم تار می‌دیدم. گفت خب چطوره؟ گفتم والا این عینکی که به من دادی این شیشۀ چشم راستش مشکل داره. گفت اون اصلاً شیشه نداره. دست زدم و دیدم ای دل غاقل. شیشه نداره. سخن کوتاه کنم عزیزان. چشم راستم از بچگی تنبلی داشته و کشف نشده و حالا ضعیف شده و این حرف‌ها. فقط حرف اون چشم‌پزشک گاهی یادم می‌افته و به خودم می‌گم این عینک اصلاً شیشه نداره قربون.

بیست و هشت

کامنت گذاشته‌م «من با کسی که نمی‌خوادم کاری ندارم»، شش نفر اومدن رأی منفی دادن به‌ش تا الآن. تو این مایه‌ها که تو گه خوردی، باید کار داشته باشی. یه همچین ملّت غیوری داریم. خدایا من رو بخور.

بیست و هفت: ---

نه، اشتباه نمی‌کنم. این بیست و هفتمین یادداشت امسالمه. یادداشت قبلی برای همیشه بین چرک‌نویس‌ها می‌مونه چون حوصله ندارم تمومش کنم. دربارۀ ایشی‌گورو و حافظه و هنرمندی از جهان شناور و یافته‌های نوروساینس دربارۀ حافظه و حرف اون دوستم بود (فرزند شهید) که به‌ش گفته بودن بیا توی یه مستندی دربارۀ یه شهید دیگه از خاطرات پدرت درباره‌اش بگو و این هم برگشته بود گفته بود من به خاطرات خود آدم‌ها از خودشون هم اعتماد ندارم، چه برسه به خاطرات یکی دیگه ازشون. خیلی دلم براش تنگ شده. آخرین عشق زندگی‌م و آخرین کسی که تلاش می‌کرد من رو بفهمه. 

امروز تعطیل حقّی دارم پس از یک هفته کار سخت. کمی بیش‌تر خوابیدم و بعد از بیداری احساس نیاز زیادی داشتم به خوندن فیه ما فیه. این هم زکاتش:

مرا امیر پروانه گفت اصل عمل است. گفتم کو اهل عمل و طالب عمل تا به ایشان عمل نماییم؟ حالی تو طالبِ گُفتی، گوش نهاده‌ای تا چیزی بشنوی و اگر نگوییم ملول شوی. طالب عمل شو تا بنماییم. ما در عالم مردی می‌طلبیم که به وی عمل نماییم. چون مشتریِ عمل نمی‌یابیم، مشتری گُفت می‌یابیم. به گفت مشغول‌ایم و تو عمل را چه دانی چون عامل نیستی؟ به عمل عمل را توان دانستن و به علم علم را توان فهم کردن و به صورت صورت را [و] به معنی معنی را. چون در این ره راه‌رو نیست و خالی است، اگر ما در راه‌ایم و در عمل‌ایم چون خواهند دیدن؟

بیست و پنج: به یاد یار و دیار آن‌چنان بگریم زار...

دیشب خواب عجیبی دیدم. البته صبح، طی آخرین چرتم قبل از بیداری بود. خواب دیدم که روی صفحۀ تلویزیون عکس دوست مرده‌ام پخش می‌شه و گریه می‌کنم. من چرا براش سوگواری نکردم؟ فرصتش رو نداشتم؟ مهم نبود برام؟ حالا چطور می‌تونم سوگواری کنم؟ باید به ف. بگم یه روز ببردم سر خاکش، شاید بتونم بشینم زارزار گریه کنم براش و رها بشم ازش. کاش هیچ‌وقت ف. برام نمی‌گفت چندوچون مرگش رو. کاش این‌قدر. کاشکی. کاش. هیهات. یه آهنگ خیلی خوب داشت گروه Morphine، توش می‌خوند «بزرگ‌ترین ترسم اینه که اگه ولت کنم، بیای تو خواب خفتم کنی.» هیهات. یه کم هم یاد جیگ افتادم امروز. همون دختر داستان همینگوی که می‌گفت وقتی ازمون گرفتنش دیگه مال ما نیست. حالا بشین و تماشا کن که حتی هوا رو هم ازمون گرفتن و نمی‌تونیم پسش بگیریم. 10 تا اپیزود تو یه فصل چی بود که دیگه نمی‌سازن؟ همون رو هم ازمون گرفتن. یه وقت‌هایی مطمئن‌ام ترجیح می‌دم تو یه سفینه سرگردون بشم تو این کائنات بی‌دروپیکر تا فقط دیگه رو زمین نباشم. طی این چند روز اخیر ش. و ج. به‌م ثابت کردن یکی مثل ن. استثنای یک در میلیونه و باید قدرش رو دونست. که من ندونستم و باز هم هیهات. یاد ابر شلوارپوش مایاکوفسکی هم افتادم راستش. فازش چی بود ماریا؟ مدیا کاشیگر خداپرست نبود که بگم خدا بیامرزدش، ولی خوب بیلیارد بازی می‌کرد و دلم برای دود و دم اتاق بازی‌ش که زیر چراغ تلنبار می‌شد تنگ شده. برای بابا هم. کی این اردیبهشت تخمی تموم می‎‌شه؟

بیست و چهار: تو خروسی با، بانگی گو...

یه وقت‌هایی آدم مازوخیسته و می‌خواد از این نمد برای خودش کلاهی ببافه. مثل بچه‌ها که با دندون لقّشون بازی می‌کنن. از اون درده لذّت می‌برن. ولی خب فرق بچه‌ها با حافظ همینه که بچه عجالتاً در همون حال کلاه خودش رو می‌بافه. حافظ ولی نه. ایشون یه غزل داره مطلعش اینه: روشن از پرتوِ رویت نظری نیست که نیست / منّتِ خاکِ درت بر بصری نیست که نیست. ادامه پیدا می‌کنه تا می‌ره می‌رسه به بیت آخر، که شاهکاره: غیر از این نکته که حافظ زِ تو ناخشنود است / در سراپای وجودت هنری نیست که نیست. سراپا مازوخیسم. امروز که به ج. فکر می‌کردم یاد این افتاده بودم. 

دوست دارم، یا حتی بهتره بگم نیاز دارم، یه روز پا شم برم شهرکتاب کذایی به امید این‌که ه.ز. بیاد و بتونم ازش بپرسم این غزل دقیقاً چی می‌گه. البته خب خودم می‌دونم چی داره می‌گه. ولی می‌خوام دقیق‌تر و بهتر بدونم و ه.ز. همۀ این چیزها رو بلده. و خیلی چیزهای دیگه که به من یاد داد تو اون چند سال رفاقت. حالا عجالتاً ه.ز.-در-رفته، بذار بگم که این یادداشت خیلی بیخودیه که اساساً نباید نوشته بشه. ولی من‌باب همون تخلیه بذار بگم که روز کاری بدی بود. روز اجتماعی بدتری بود حتی و روز فیفایی خیلی خیلی تباهی بود چون هم کلی پول پیاده شدم هم کلی باختم. هم این‌که رفتیم بعدش جایی که نباید و باز کلی پول بالای کتاب دادم که فدای سرم. ولی عطف به این اوضاع مالی ناجور، حرکت ناشایستی بود. شاید از فردا شروع کردم به گشتن دنبال مشتری برای یه سری از کتاب‌هام. بفروشم بره دیگه می‌خوام چی کار؟ امیدوارم فردا من‌حیث‌المجموع روز بهتری باشه. و پس‌فردا حتی بهتر تا پنج‌شنبه که تعطیل‌ام و شاید بتونم یه کار خوب بکنم بالأخره، بعد از مدت‌ها.

ه.ز.، یادش به خیر، این حرف از دهنش نمی‌افتاد که «تو خروسی با، بانگی گو...». خودمونی‌ش این می‌شد که حالا تو یه گهی بخور، یه خودی نشون بده، تا بعد داخل آدم حسابت کنیم. قبل از تمام این داستان‌های مرتبط با بانگ‌گویی. حالا اگر دیدمش به‌ش می‌گم آقا من هم خروسی بودم، هم بانگی گفتم، ولی هنوزم بهتر از نشستن رو اون چارپایۀ چوبی بلند و خوندن ابله، کاری در زندگی‌م نکردم.