هفتۀ دیگه عیده و برنامهای ندارم برای تعطیلات. کلاً دو تا آپشن هم بیشتر ندارم. یا برم پیش خانواده یا بمونم همینجا و تنهایی یا با دوستانی که میمونن سر کنم. نظرم به دومی نزدیکتره چون همین یک ماه پیش سفر طولانیای رفتم پیششون، و دو ماه دیگه حدوداً یه سفر حتی طولانیتر باید باهاشون برم. و حقیقتاً دلم چند روز تنهایی محض میخواد که فقط خودم باشم و خودم و هیچ برنامهای در کار نباشه. چون مدت زیادیه که همیشه یکی پیشمه و این برام زیادی بوده. این چند روز اخیر هم داشتم از میکاسا پرستاری میکردم و هنوز خوب نشده. طفلک امشب گریه میکرد که ببخشید و اینها. هرچی هم قربونصدقهاش میرم که تو پارۀ تنمی و اساساً دوست دارم ازت مراقبت کنم، باز هم عذاب وجدان داره و همین روحیهاش رو ضعیف میکنه و بهبودش رو کند میکنه. خوابش هم نمیبره و این کلاً بدترین چیزه. چرا؟ چون خواب بهترین دواست برای بدن. سه شب پیش بردمش دکتر و رفت زیر سرم و بعد حالش بهتر شد. ولی پریروز و دیروز حالش بدتر شده بود انگار. زنگ زدم یه دکتری تو اسنپ مشاوره گرفتم و دکتره گفت بهش ناپروکسن بده واسه علائمش. رفتم ناپروکسن و فاموتیدین گرفتم براش و اومدم یه میکسی درست کردم از داروهاش و گفتم این میکس جادویی منه و اگه بخوری بلافاصله خوب میشی (الکی گفتم طبعاً چون ناپروکسن بود و برومهگزین و فاموتیدین، بهاضافۀ ویتامین ث جوشان، و دیفن هیدرامین هم حل کردم براش تو آب که قرقره کنه.) داروها رو که خورد، بهش مسواک دادم گفتم مسواک بزن (چون به هر حال ممکنه مسواک زدن میل به خواب رو در مغز بیدار کنه و اینها) و بعد هم آوردمش پاشویهاش کردم و هی بهش گفتم ایول چقدر رنگوروت برگشت و داری بهتر میشی. خودش هم باورش شد یه کم بعدش. براش how i met your mother گذاشتم که ببینه و گفتم هر وقت خوابت گرفت بخواب. مایعات هم بهاندازۀ کافی خورده بود امروز، پس بعد از دومین جیش دیگه بهش مایعات ندادم که خوابش مختل نشه. الآن خوابه-ish. ولی همینه آنفولانزا و تا دورهاش طی نشه حال آدم رو به بهبود نمیره. اما خب روحیه هم مهمه دیگه.
چیزی که تو این دورۀ بیماری میکاسا فهمیدم (و قبلاً هم تو دو موقعیت دیگه فهمیده بودم) اینه که بههیچوجه ازلحاظ اخلاقی آدم بیکفایتی نیستم. وقتش که برسه قشنگ بلدم ازخودگذشتگی کنم و مراقب یکی دیگه باشم و هرچی دارم بذارم در خدمت طرف. منتهی این قابلیتم برای معدودی از افراد activate میشه. پدر و مادرم و میکاسا و احتمالاً علی و محمد. ولی بهطور کلی ازلحاظ اخلاقی آدم بیکفایتی بهنظر خودم میرسم. چرا؟ لابد بهخاطر یهجور ناهماهنگی شناختیه. یعنی کلاً به اخلاق متعارف اعتقادی ندارم اما فکر میکنم بدون اخلاق متعارف چنتۀ آدم خالیه. پس همهاش احساس میکنم که عجب دیوثی هستم و اینها.
امسال واسۀ من سال پاراستامول بود. یک میلیون دوز خوردم. کاش میمردم. البته خب هیچوقت دوز lethalش رو نخوردم. چرا؟ چون میخواستم خوب بشم. سال پر مریضیای بود برام. هم کوید گرفتم هم آنفولانزا و هم سرما خوردم و هم آلرژی داشتم و هم سینهپهلو کردم و ای بابا. سال دیگه رو باید سال سلامتی فراوان کنم. چطور؟ ورزش کنم یحتمل. ایشالا. کی فردا رو دیده؟
این وبلاگ به پایان دومین سالش رسید. هشتاد تا یادداشت برای یک سال کافیه بهنظرم، و جدای از اون، میخوام یه restraintی نشون بدم از خودم. و بهکارهای پروژه برسم. حقیقتاً نمیدونم دلم میخواد وارد سال سومش کنم یا نه. پس بذارید از شما بپرسم. من حیث المجموع این وبلاگ به دردی میخوره؟ یه ارزیابیطوری بدید بهم در حد چند جمله و بعد هم یک آری یا نه بذارید تهش. فکر کنید یک همهپرسیه و تمرین کنید. فقط هم دنبال استدلال نیستم، حتی احساس کلّی مبهم هم کفایت میکنه. شرایط شرکت در این همهپرسی هم اینه که یا آلردی بشناسمتون یا بتونم بشناسمتون. پس مثلاً سرکار خانم نون نیاد کامنت بذاره چون به تخم چپم هم نخواهد بود رأی و نظرش.
کامنتهای این پست تأیید نمیشوند، اما پیغام هم میتونید بذارید.
پ.ن.: واسه عید هم پیشنهادی اگه دارید بدید (تهران-محور البته).
خدافظ
همیشه از اینکه ایمیل پرتوپلا یا تبلیغی برام بیاد، یا بهطور کلّی خبرنامه بیاد تو اینباکسم بدم میاومده. الآن که یه ایمیل کاری جدید دارم که بالضروره باهاش تو تعداد زیادی خبرنامه ثبتنام کردم، میبینم واقعاً حق دارم و یکی از چندشآورترین چیزهای این دنیای کوفتی ما، دریافت نامههاییه که رغبتی به بازکردنشون نداری. منتهی این وسط نومههای نیویورکر و لاندن ریویو آو بوکس رو همیشه باز میکنم ببینم چیه (هرچند در ماه فقط سه تا مقاله رو مجانی میتونی بخونی و بقیهاش پولیه؛ پول آنچنونیای هم نیست و من درجا حاضرم بدم منتهی با چی؟ چند وقت پیش اشتراک 12 شمارۀ لاندن ریویو آو بوکس تخفیف خورده بود شده بود فقط یک پوند ناقابل. کارد میزدی خونم نمیریخت ازفرط عصبانیت. بگذریم.) دیروز نیویورکر یه جواهر از تو آرشیوش کشیده بود بیرون دربارۀ حمام و مجانی گذاشته بود ملّت کیف کنن. فلذا کیف کردم. نکتۀ اخلاقی هم اینکه فقط یکی، نهایت دو تا، از میان صد و خردهای نشریه، میشن الآربی یا نیویورکر.نتیجۀ اخلاقیتر حتی اینکه برید اونها رو بخونید بهجای چرندیات هذیانگون سر صبح من، محض رضای خدا.
درنهایت، عالیترین نمونۀ ایجاز سکوته.
It seems that I'm not in the right head-space at the moment. Actually, I've been out of the right head-space for a while now. I don't even know what the right head-space might look like for someone like me. I had a super-fast growing up this year. It almost killed me. Anyway, it sucks. I need to take some measures, like looking for new angles in some certain situations. And maybe I need to let it all go. Like Hafiz said:
به جدّ و جهد چو کاری نمیرود از پیش
به کردگار رهاکرده بِه، مصالح خویش
چند ماه پیش جعبهابزارم رو از پشت در خونه دزدیدن بردن. البته این پشت در خونه اون پشت در خونهای که شما تصور میکنید نیست. محیط خصوصیه خودش که هر کسی نمیتونه بیاد. معلوم هم بود کار کیه اما خب طرف گردن نگرفت و جعبهابزارم رفت که رفت. من اون موقع با خودم فکر کردم طرف زده به کاهدون. چون مگه یه مشت پیچگوشتی و انبر و چکش و اینها چقد میارزه؟ تا اینکه امروز مجبور شدم برم پیچگوشتی و انبردست بخرم و دیدم یا قمر بنی هاشم. همچین کاهدونی هم نبوده و آقا یا خانم دزده میدونسته داره چی کار میکنه. بگذریم. وقتی صبح یه عالمه پولی که سخت به دست میآد رو پیاده شدم برای چهار قلم جنس، دیگه توش و توانی برام نموند دربرابر وسوسۀ خرید چیزهایی که دوست دارم، ازجمله اسرار التوحید فی مقامات شیخ ابی سعید تصحیح شفیعی کدکنی، که نیم میلیون ناقابل شد تقریباً (کماکان ارزونتر از اون 4 فقره جنسی که صبح خریدم.) آدم اگه قراره پول از دست بده به هر حال، همون بهتر که چیزی رو بخره که دوست داره.
یه عزیز دلی اومد منّتکشی کرد و همهتون رو بخشیدم بهخاطر اون. لذا کامنتدونی باز میمونه فعلاً.
خب، چه خبر؟ چه حال؟ چه احوال؟ بیاید بگید ببینم من نبودم چه کردید؟ کجاها رفتید؟ چیها خوردید؟ یاالله. خسّت به خرج ندید.
پ.ن.: الله اکبر، نمیدونم این چه رفتاریه میکنید. بهقول مادرم، به گربه گفتن شاشت دواست، کرد زیر خاک. زین پس کامنتدونی رو براتون میبندم که نطقتون وا شه عزیزان دلم :)