نمیدونم چی شد و چرا حافظ از سرم افتاد (البته هیچوقت کامل از سرم نیفتاد و این یه اغراقه). از وقتی عقلرس شدم تا همین شیش، هفت سال پیش، تو شعر و شاعری و فلسفۀ زندگی و پند و حکمت و عبرت و عرفان و رندی و کنایه و همهچی، حافظ برام همهچیز بود. هرچی هم که سنّم بالاتر میرفت، بیشتر میفهمیدم و درکش میکردم و کار به جایی رسیده بود که به هرچی فکر میکردم یکی دو بیت از حافظ میرسید به ذهنم که مسئله رو چکیده و فرموله میکرد. بعد حالا نمیدونم چی شد، اشباع شدم یا هرچی، ازش فاصله گرفتم و رفتم سراغ دلبرای انگلیسیزبانم: الیوت و ییتس، و حتی دلبرای جدید مثل سومیتا چاکرابورتی. ولی خب، تو این سفر آخری، یه تلنگری خوردم و یه ندای بربندید محملهایی به گوشم خورد و دوباره دارم تاتیتاتیکنان بر میگردم سمت حافظ. دیروز هم تو دفتر نشسته بودم و به این فکر میکردم که دلم میخواد یکی از اون بیتهای نابش رو به یاد بیارم که بتونم مثل ذکر تکرارش کنم و حدس بزن کدوم اومد؟
در این بازار اگر سودیست با درویش خرسند است، خدایا منعمام گردان به درویشی و خرسندی.
چرا نمیتونم مثل بچۀ آدم روی کار تمرکز کنم؟ از صبح خیرهام از پنجره به بیرون و برف و از خودم میپرسم چرا مطلقاً هیچ احساسی ندارم؟ حتی نمیتونم مثل آدم قبول کنم که حوصلۀ کار ندارم و اقلندکم پا شم چای درست کنم و پلاسیبو بذارم و برم تو برف سیگار بکشم. من باید یکی رو پیدا کنم که بتونم همهچی رو بهش بگم. همّهچی (با تشدید حتی). و اون یه نفر باید روانکاوی باشه که بتونم قبولش کنم و خب اولین شرطش اینه که روانکاو بالینی و از این انجمنیها نباشه. یافت مینشود، ولی آرزویی هم نیست. شد شد نشد به تخمم.
...
I confess I was lost in the pages of a book full of death, reading how we'll die alone, and if we're good, we'll lay to rest anywhere we want to go
...
Telegram: @songmagic
دوست ندارم وقت تلف کنم برای صغریکبریچیدن. وقتی همۀ وجودت دردناکه، تصور اینکه تو مایع سیاه قیرمانندی غرق بشی که کارش تسکین تمام دردهاته، لذّتبخشه. امشب به پیرمرد گفتم مرگ و زندگی درون ما توأمان وجود دارند، و ما فقط وقتی میتونیم درست و بهقاعده بمیریم که به نیروهای مرگِ درونمون اجازۀ رشد، همپای نیروهای زندگی، داده باشیم. در غیر اینصورت، همیشه مرگ برامون نابهنگام و ناپخته خواهد بود. بعد تمام مسیر برگشت داشتم فکر میکردم اگر این حرف رو کسی قبل از من نگفته باشه، یه همچین تأملاتی مواد خام فلسفههای درخشانه. بعد هم به این نتیجه رسیدم که گفته و نگفتهاش به درک. بعدتر هم یا اون حرف جَنِت فیچ افتادم که گفته بود دنبال رهایی از تنهایی نباشید، «آدمهای باهوش و حساس استثنائند»، استثنائاتی یک در میلیون. بعد به تمام آدمهایی فکر کردم که این چند سال اخیر باهاشون دوست شدم بهظنِّ اینکه باهوش و حساساند و فهمیدم که شاید فقط یه نفرشون واجد این کیفیاته، و اون هم احتمالاً فقط باهوشه. به سایلنسیا فکر کردم و دیدم این یکی واقعاً نه تنها باهوش و حساس نیست، بلکه خنگ و زمخته، و من دارم زور میزنم تا ردّی از این کیفیات درش پیدا کنم. واقعاً احمقی چیزیام؟
از پریشب داره یه بارون عشقی میباره که نگو. من کلاً طرفدار زمستون و سرما و برف و اینجورچیزها نیستم، اما چنین آبوهوایی رو دوست دارم، چون برام نوستالژیکه و یادآور فراغت عید، که سالهای سال منتظر رسیدنش بودم. تو یه همچین هوایی دارم چی کار میکنم؟ کاری که خیلی دوست دارم: نشستن و خوندن مقدمههای باشکوه کتابهای خوب ناشرهای دانشگاهیای مثل روتلج و کیمبریج و پرینستون و غیره، برای فاز پژوهشی یه پروژۀ بسیار جذاب. من عاشق این مقدمههام، چون تو این مقدمهها نویسندهها معمولاً با بیانی شیوا میگن که چی شد و چرا این کتاب رو نوشتند، و بعد هم توضیح میدن که تو هر فصل چی در انتظار خواننده است. هیچ کلاهی سرت نمیره. اساساً مقدمۀ نویسنده چیز محشریه. برعکس مقدمههای اکثر مترجمهای ایرانی که کثافت محضه و فرصتی برای عقدهگشایی یا خودنمایی. تکوتوک مقدمۀ خوب از مترجمهای ایرانی خوندم تو این چهار دهۀ آزگار. باز مقدمههای مترجمهای انگلیسیزبان روی آثار فلسفی یا شاهکارهای ادبی خیلی فرق دارن؛ اینها در بدترین حالت بلامانعاند. اما امان از مترجم ایرانی. اگر یه روز برای ترجمههام مقدمه نوشتم، لطفاً با بیل بزنید تو سرم. حالا جدای از مقدمۀ کتابها، من عاشق مقدمۀ آدمها هم هستم. هر آدمی برای خودش یه فصل مقدمه یا پرولوگ یا - در مورد خوشگلاشون - پریلود داره که وقتی باهاشون آشنا میشی باید بخونی و بگذرونی و گوش بدی و غیره. اینها هم خوبن خلاصه. همین. حوصلهام سر رفت. منتظرم قیمۀ خوشمزه از رستوران برسه.
روزی، روزگاری، در یک سرزمین چرک و بیرحم، هزینۀ تعویض چراغهای سوختۀ رابطه خیلی سرسامآور شده بود و کسی هم به حرف کشیش سیگاری جوانی که میگفت مراقب چراغها باشید گوش نمیداد. شما تو این گرونی چند تا سوزوندین؟
خیلی کم کار داشتم و سرم شلوغ بود، یه شغل دیگه هم به مشاغلم اضافه شد. اگر کار محتوا بلدید و ساکن تهران یا کرجاید بیاید بهتون کار بدم.
چرا وبلاگت رو پاک کردی شما؟