فکر می‌کنم به‌ش

ولی شاید اصلاً فکر نکردم به‌ش

فکر می‌کنم به‌ش

ولی شاید اصلاً فکر نکردم به‌ش

هفتاد و سه: جهانِ پیرِ رعنا را ترحم در جِبِلَّت نیست

نمی‌دونم چی شد و چرا حافظ از سرم افتاد (البته هیچ‌وقت کامل از سرم نیفتاد و این یه اغراقه). از وقتی عقل‌رس شدم تا همین شیش، هفت سال پیش، تو شعر و شاعری و فلسفۀ زندگی و پند و حکمت و عبرت و عرفان و رندی و کنایه و همه‌چی، حافظ برام همه‌چیز بود. هرچی هم که سنّم بالاتر می‌رفت، بیشتر می‌فهمیدم و درکش می‌کردم و کار به جایی رسیده بود که به هرچی فکر می‌کردم یکی دو بیت از حافظ می‌رسید به ذهنم که مسئله رو چکیده و فرموله می‌کرد. بعد حالا نمی‌دونم چی شد، اشباع شدم یا هرچی، ازش فاصله گرفتم و رفتم سراغ دلبرای انگلیسی‌زبانم: الیوت و ییتس، و حتی دلبرای جدید مثل سومیتا چاکرابورتی. ولی خب، تو این سفر آخری، یه تلنگری خوردم و یه ندای بربندید محمل‌هایی به گوشم خورد و دوباره دارم تاتی‌تاتی‌کنان بر می‌گردم سمت حافظ. دیروز هم تو دفتر نشسته بودم و به این فکر می‌کردم که دلم می‌خواد یکی از اون بیت‌های نابش رو به یاد بیارم که بتونم مثل ذکر تکرارش کنم و حدس بزن کدوم اومد؟ 

در این بازار  اگر سودی‌ست با درویش خرسند است، خدایا منعم‌ام گردان به درویشی و خرسندی.


هفتاد و دو: گفت آن‌که ژاک می‌نشود جُسته‌ایم ما

چرا نمی‌تونم مثل بچۀ آدم روی کار تمرکز کنم؟ از صبح خیره‌ام از پنجره به بیرون و برف و از خودم می‌پرسم چرا مطلقاً هیچ احساسی ندارم؟ حتی نمی‌تونم مثل آدم قبول کنم که حوصلۀ کار ندارم و اقلندکم پا شم چای درست کنم و پلاسیبو بذارم و برم تو برف سیگار بکشم. من باید یکی رو پیدا کنم که بتونم همه‌چی رو به‌ش بگم. همّه‌چی (با تشدید حتی). و اون یه نفر باید روانکاوی باشه که بتونم قبولش کنم و خب اولین شرطش اینه که روانکاو بالینی و از این انجمنی‌ها نباشه. یافت می‌نشود، ولی آرزویی هم نیست. شد شد نشد به تخمم.


...

I confess I was lost in the pages of a book full of death, reading how we'll die alone, and if we're good, we'll lay to rest anywhere we want to go

...


Telegram: @songmagic

هفتاد و یک: استثنائات

دوست ندارم وقت تلف کنم برای صغری‌کبری‌چیدن. وقتی همۀ وجودت دردناکه، تصور این‌که تو مایع سیاه قیرمانندی غرق بشی که کارش تسکین تمام دردهاته، لذّت‌بخشه. امشب به پیرمرد گفتم مرگ و زندگی درون ما توأمان وجود دارند، و ما فقط وقتی می‌تونیم درست و به‌قاعده بمیریم که به نیروهای مرگِ درونمون اجازۀ رشد، هم‌پای نیروهای زندگی، داده باشیم. در غیر این‌صورت، همیشه مرگ برامون نابهنگام و ناپخته خواهد بود. بعد تمام مسیر برگشت داشتم فکر می‌کردم اگر این حرف رو کسی قبل از من نگفته باشه، یه همچین تأملاتی مواد خام فلسفه‌های درخشانه. بعد هم به این نتیجه رسیدم که گفته و نگفته‌اش به درک. بعدتر هم یا اون حرف جَنِت فیچ افتادم که گفته بود دنبال رهایی از تنهایی نباشید، «آدم‌های باهوش و حساس استثنائند»، استثنائاتی یک در میلیون. بعد به تمام آدم‌هایی فکر کردم که این چند سال اخیر باهاشون دوست شدم به‌ظنِّ این‌که باهوش و حساس‌اند و فهمیدم که شاید فقط یه نفرشون واجد این کیفیاته، و اون هم احتمالاً فقط باهوشه. به سایلنسیا فکر کردم و دیدم این یکی واقعاً نه تنها باهوش و حساس نیست، بلکه خنگ و زمخته، و من دارم زور می‌زنم تا ردّی از این کیفیات درش پیدا کنم. واقعاً احمقی چیزی‌ام؟

هفتاد: مردی که مقدمه دوست داشت

از پریشب داره یه بارون عشقی می‌باره که نگو. من کلاً طرفدار زمستون و سرما و برف و این‌جورچیزها نیستم، اما چنین آب‌وهوایی رو دوست دارم، چون برام نوستالژیکه و یادآور فراغت عید، که سال‌های سال منتظر رسیدنش بودم. تو یه همچین هوایی دارم چی کار می‌کنم؟ کاری که خیلی دوست دارم: نشستن و خوندن مقدمه‌های باشکوه کتاب‌های خوب ناشرهای دانشگاهی‌ای مثل روتلج و کیمبریج و پرینستون و غیره، برای فاز پژوهشی یه پروژۀ بسیار جذاب. من عاشق این مقدمه‌هام، چون تو این مقدمه‌ها نویسنده‌ها معمولاً با بیانی شیوا می‌گن که چی شد و چرا این کتاب رو نوشتند، و بعد هم توضیح می‌دن که تو هر فصل چی در انتظار خواننده است. هیچ کلاهی سرت نمی‌ره. اساساً مقدمۀ نویسنده چیز محشریه. برعکس مقدمه‌های اکثر مترجم‌های ایرانی که کثافت محضه و فرصتی برای عقده‌گشایی یا خودنمایی. تک‌وتوک مقدمۀ خوب از مترجم‌های ایرانی خوندم تو این چهار دهۀ آزگار. باز مقدمه‌های مترجم‌های انگلیسی‌زبان روی آثار فلسفی یا شاهکارهای ادبی خیلی فرق دارن؛ این‌ها در بدترین حالت بلامانع‌اند. اما امان از مترجم ایرانی. اگر یه روز برای ترجمه‌هام مقدمه نوشتم، لطفاً با بیل بزنید تو سرم. حالا جدای از مقدمۀ کتاب‌ها، من عاشق مقدمۀ آدم‌ها هم هستم. هر آدمی برای خودش یه فصل مقدمه یا پرولوگ یا - در مورد خوشگلاشون - پریلود داره که وقتی باهاشون آشنا می‌شی باید بخونی و بگذرونی و گوش بدی و غیره. این‌ها هم خوبن خلاصه. همین. حوصله‌ام سر رفت. منتظرم قیمۀ خوشمزه از رستوران برسه.

شصت و نه: دُ دُکتر کُجایی؟

چند روز پیش بیدار شدم و دیدم آب‌ریزش بینی دارم (بدون هیچ علامت دیگه‌ای) و فکر کردم خب لابد شب خیلی سرد شده بوده (هیتر برقی دارم که شب‌ها خاموشش می‌کنم و با پلیور می‌خوابم) و لذا شاید ربطی به سرما داره و ایشالا گربه است و این‌ها. عصر تو دفتر دیدم رفته‌رفته قورت‌دادن آب دهنم داره سخت‌تر و دردناک‌تر می‌شه. بعد هم عطسه شروع شد. گفتم خب سرما خوردم دیگه، بعد از سه چهار سال که کووید بوده همه‌ش. هیچی. فرداش مریض بودم و سر کار قوی ولی توی خونه برای خودم لوس و نق‌نقو شده بودم تا این‌که میکاسا اومد ازم کمی مراقبت کرد و خودم رو برای اون لوس کردم. مثل بچگی‌هام هم تخس و پدرسگ شده بودم و هرچی می‌گفت این رو بخور اون رو بخور می‌گفتم نمی‌خورم ولم کن. القصه، فرداش که پنج‌شنبه بود بهتر شده بودم و تا لنگ ظهر خوابیده بودم و دوست داشتم سرشب یا عصرش با یکی برم بیرون (تقریباً خوب شده بودم و علی‌الظاهر مشکل و علامتی نداشتم) که مع‌الأسف و فِی السَّماءِ رِزقُکُم، هیچ‌کس نبود. به هفت یا هشت نفر زنگ زدم. خیلی از رابطه‌هایی که فکر می‌کردم چراغشون هنوز نسوخته رو امتحان کردم و دیدم عه، سوخته.
هیچی دیگه، پا شدم رفتم انقلاب هم جیرۀ روزانۀ قهوه‌ام رو و هم یه کاسه آش مقوی بخورم. چه قهوۀ تخمی‌ای می‌ده این روزها شیرینی فرانسه. گُه توش واقعاً. شلوغ و بی‌کیفیت و بد با خدمۀ جدیدی که یکی از اون یکی بی‌شعورتر و بی‌پرنسیپ‌ترن. کیفیت شیرینی‌هاش هم افت کرده مثل چی. ولی براونی‌هاش تازه و خوب بود ولی چیزکیکش که قبلاً خیلی خوب بود افتضاح بود. آش هم که هیچی، سید مهدی هم اُفت کرده. تُف توش. برگشتم خونه و نشستم پای کار و حسابی از خودم کار کشیدم و شبش خوابیدم و فرداش بیدار شدم و باز کار و بعد دفتر و همین‌جوری گذروندم تا شبش رسیدم خونه و هنوز حالم نسبتاً میزون بود و فکر می‌کردم دوران نقاهتم داره سر می‌شه دیگه. تا این‌که فردا صبحش بیدار شدم و دیدم که ای دل غافل، نفسم تنگه و سرفه‌های ریز دارم و انگار همۀ بدنم چرکه. هیچی دیگه، ولی ضعف و بی‌حالی و این‌ها نداشتم و نشستم پای کار و بعدش هم دفتر و شب که برگشتم خونه، اصلاً دیدم واویلا. یه درد مزخرفی دارم یه جایی که نباید و هی می‌آد و می‌ره و گفتم حتماً ریه‌ام عفونی شده پدرسگ. روحیه‌ام هم ضعیف شده بود و دلکم شکسته بود و دلبرکم نمی‌تونست بیاد و این‌ها و گفتم عیب نداره. می‌رم خونه و پلاسیبو درمانی می‌کنم، توکل به خدا. 
ظهری سر راه ویتامین ث و زینک خریده و خورده بودم. شب که رسیدم خونه، دیدم نفسم تنگ‌تره و سرفه‌هام شدید شدن. گفتم بذار یه آموکسی‌سیلین بخورم با یه ویتامین ث دیگه و این بدن طفلی رو همراهی کنم در امر خطیر مبارزه با این ویروس کثافت. همین‌که آموکسی‌سیلین رو خوردم، هنوز قرص جوشانه حل نشده، دیدم باید گلاب به روتون بالا بیارم. بسی خوشحال شدم از این امر چون بالاآوردن خوش‌یمنه برای من. منتهی چشمتون روز بد نبینه. از اون استفراغ‌های معمولی نبود. هرلحظه وسطش بیم خفگی و هلاک می‌رفت و حالم بسی نامساعد شده بود و فقط وقت کردم این وسط یه زنگ بزنم به میکاسا بگم آی... نید... هلپ... و قطع کنم برگردم سراغ حال مرگ. بعد حال مرگ قشنگ هم نبود که بگی به‌به وقت وداع شده و برم و این‌ها. نه! این بدن پدرسگ اصلاً ضعف و بی‌حالی از خودش نشون نمی‌داد، حتی در اوج، و کلّی شور زندگی و حیات گرفته بودش همون لحظه. دیگه هیچی. گفتم این معده که خالی شد پا می‌شم می‌رم دکتر. ساعت یازده و نیم این‌طورا. میکاسا اومد و رفتیم کلینیک شبانه‌روزی و فقط بخش اورژانسش دکتر داشت، که به‌نظرم خیلی مسخره اومد، چون مریض اورژانسی نبودم که برم اورژانس. هیچی دیگه یه ربع هم منتظر که دکتر ویزیت کنه و دکتره ویزیت کرد و شرح حال گرفت و گفت آره سرما خوردی و درواقع آنفولانزا احتمالاً و عفونت کردی و سرم و شیش تا آمپول و آموکسی‌کلاو به‌اضافۀ شربت و این‌ها و گفت برو این‌ها رو بزن بر بدن و دست از سر کچلم بردار. یه گواهی هم داد برای چهار روز استراحت پزشکی (به درخواست خودم که بلکم این استعلاجی‌ها رو هم حلال کنم). به‌یُمن این گواهی عزیز، امروز ظهر یه دونه از اون املت‌های مخصوص پُرسیرم درست می‌کنم.
خلاصه، رفتم زیر سرم و بعدش میکاسا شب بردم خونه‌شون و سر راه، ساعت نزدیک یک بامداد، بساط جگرکی دیدم و هوس کردم و یه عالمه جگر و قلوه و دنبه گرفتم که چقدر هم خوشمزه بود و ارزون. شب خوابیدم و صبح پا شدم زنگ زدم مسئول دفتر که بگم من مرخصی استعلاجی‌ام و گفت عکس گواهی رو بفرست و عکس رو که گرفتم فرستادم، دقت کردم به مهر طرف و دیدم ای دل غافل! یارو پزشک طب ایرانی و مکمله! [:)) - این صدای قهقهۀ مستانۀ ملائکۀ عرش کبریاییه ] حالا من مشکلی ندارم با این قضیه، چون پزشک طب یونانی و غیرمکمل هم همین کترولاک و ویتامین ث و ب و آپوتل و این‌جور چیزها تجویز می‌کرد،  ولی باعث شد یاد یِمیر بیفتم که دکتر بود و طب ایرانی و سنّتی و مکمل نگاییده بود. واقعاً دکتر خوب و قشنگی بود و به‌ش اعتماد کامل داشتم و هر وقت هر چی برام تجویز می‌کرد یا به‌م می‌گفت دربست قبول می‌کردم. البته زیاد پیش نیومد تو اون حدوداً دو سال که مریض بشم و بخواد برام دارو تجویز کنه، و اگر هم مریض می‌شدم، غیراخلاقی می‌دونستم که زیدم بخواد درمونم کنه. القصه، یادش افتادم و باز هم به این نتیجه رسیدم که دکتر خوب گلی است از گل‌های بهشت، و آدم باید حتی اگر نه یک دوس‌دختر پزشک، دست‌کم یک دوست پزشک داشته باشه که حرفش حجت باشه و بتونه گاه‌گداری ازش اطلاعات مفید به فایده یا ویزیت پزشکی بکشه بیرون. منتهی چون دکترها به‌طور کلی (و این قضیه جهان‌شموله) مردمانی هستند قبیله‌ای، با دکترها دوست می‌شن و آدم‌های غیردکتر، دوست دکتر ندارن. فک‌وفامیل و همکلاسی دبیرستان و این‌ها چرا، ولی دوست‌ورفیق کلاً، به‌ندرت. نمی‌دونم این چه حکایتیه خلاصه. 
این چند روز از جیب مبارک چند فقره خرج ضروری نامبارک کردم، ازجمله همین دوادرمون که پنج درصد از حقوق یک ماه‌م رو بلعید. ساعتم هم از کار افتاده، حالا نمی‌دونم دیشب وقتی رو به موت بودم واستاده یا امروز صبح که هنوز نرسیده بودم خانَ - این غلط ه‌کسره رو هم تقدیم می‌کنم به تمام پزشکان و استادان دانشگاه و مترجمان فیلم و سریال و انیمه و دانشجویان و من حیث المجموع تمام مردمان بی‌سواد سرزمینم، که هر کجا هستند خدایا به سلامت دارشان.

پ.ن.: بعد از یک عمر عبادت خدا کردن، این دختره من را به بی‌راهۀ انیمه‌بینی کشانده و لذا از این به بعد از اسامی حمله به غول‌ها جای اسامی آدم‌های واقعی استفاده می‌کنم.

شصت و هشت

روزی، روزگاری، در یک سرزمین چرک و بی‌رحم، هزینۀ تعویض چراغ‌های سوختۀ رابطه خیلی سرسام‌آور شده بود و کسی هم به حرف کشیش سیگاری جوانی که می‌گفت مراقب چراغ‌ها باشید گوش نمی‌داد. شما تو این گرونی چند تا سوزوندین؟

شصت و هفت

خیلی کم کار داشتم و سرم شلوغ بود، یه شغل دیگه هم به مشاغلم اضافه شد. اگر کار محتوا بلدید و ساکن تهران یا کرج‌اید بیاید به‌تون کار بدم.


چرا وبلاگت رو پاک کردی شما؟